خانه ام آتش گرفته است...

تماشای شعله ها... 

نشیمن و اتاق پر شده از کارتونها، چمدانها، بسته ها. جابجایی سخت است. من هم که یک نیمه آدم بیشتر نیستم. دو کوچه اونورتر میخوای جابجا بشی سخته، من که دیگه قاره عوض میکنم. خسته ام. بیشتر کلافه ام. یه وقتهایی نمیدونم کدوم رو ببرم، کدوم رو بذارم. یکشنبه خونه رو تحویل میدم. دو شب دیگه از من مونده تو این خونه. بخشی از وسایلم قراره بمونه تو انباری خونه ی دوست لهستانیم. بیشترشونو ولی میبرم. به این که فکر میکنم که دو یا سه سال دیگه باز همین و آش و همین کاسه، از استیصال پر میشم. ولی خودکرده و خودخواسته را چه چاره؟ پس پاشو دخترم جمع کن خودت رو و این بساط و این آتشی که به جان و خانمانت افتاده...

نتیجه؟ بریتانیا لفت د گروپ

سواستفاده ی وقیح تو روز روشن از دموکراسی. گند تاریخی ِ کمرون. شارلاتانِ نمونه ی تاریخ: بوریس جانسون


رو سنگ قبرم بنویسید اینم از این!

دم ایت!
امروز برای اولین بار بعنوان شهروند بریتانیا رای دادم. سیستم رای گیری اینجا خیلی جالب، ساده و ترتمیزه. هرکی بخواد رای بده باید رو وبسایت مربوطه ثبت نام کنه و بعد از هر منطقه/ناحیه شهر که خونه ت هست، کارت ِ رای میاد در خونه ت. بنابراین نه صفی هست نه هیچی. کارتت رو میگیری دستت و اونا فقط جلو اسمت تیک میزنن و میری کارتتو میندازی تو صندوق. حالا بیا شناسنامه چک کن و کارت ملی نشون بده و انگشت بزن و این قرتی بازیا رو ندارن. همه چی از پیش رجیستر شده است و تو فقط میری کارتتو میندازی تو صندوق. حتی اگه به هر دلیلی نتونی خودت بری، میتونی گزینه شو انتخاب کنی و کارتت رو پست کنی. هیچ آدرنالینی ترشح نمیشه و هیچ تجمعی هم بعدش جمع نمیشه که رای من کو؟ خیلی هم قابل اعتماد و شیک و متمدنانه!

بحث موندن یا درومدن از اتحادیه اروپا اینروزا موضوع به شدت داغیه. کلی مناظره انجام شده و کلی پاچه ها هم گرفته شده. من؟ اصلن بحثهای اقتصادی و وطن پرستانه و قدرت و چه و چه شون، ذره ای به تخمدانم هم نبوده. من از روز اول میدونستم که رایم بر موندنه به دلیلی کاملن شخصی و اونم فقط و فقط به این خاطر که از مرزها متنفرم. کاش آدمی میتونست در این یک زمینه کلی عقبگرد کنه و برسه به روزگاری که ویزا و پاسپورتی درش وجود نداشت و مرزی بین آدمها نبود. به عنوان یک مورخ، یک عاشق سفر و یک آدم کنجکاو، بنظرم ابن بطوطه در خوشبخت ترین زمان زیست میکرد! 

Trumbo


در عجبم هالیوود چرا اینهمه سال تاخیر کرد تا این فیلم رو بسازه؟ اینهمه سال تا بتونه با خودش تصفیه حساب کنه؟!

آقای ترمبو رو باید دید و باهاش تو وان حموم یه سیگار کشید.

سرنوشت صندوقها و چمدان ها...

... از یکی از آن جنگهای متعدد فرار کرده بود و به ماکوندو آمده بود. هیچ کاری بهتر از بازکردن یک کتابفروشی به فکرش نرسید. در آن، کتابهای قدیمی چاپ قبل از قرن پانزدهم و کتابهای چاپ اول را به چندین زبان میفروخت... نیمی از عمر خود را در پستوی گرم و خفه کننده ی کتابفروشی گذراند. با دستخط کج و معوج و در عین حال با دقت، با جوهر ارغوانی روی کاغذهایی که از دفترچه های دبستانی می کند، چیز مینوشت. هیچ کس به درستی نمیدانست که او چه می نویسد. وقتی آئورلیانو با او آشنا شد، دو صندوق پر از آن نوشته ها داشت... از آن پس تا وقتی که آنجا را ترک کرد، یک صندوق دیگر هم چیز نوشته بود. به نظر میرسید در طول اقامت خود در ماکوندو، کار دیگری به جز نوشتن انجام نداده است...

آلفونسو که زبان محلی او را آموخته بود، یک لوله از نوشته های او را جهت ترجمه در جیب خود که همیشه مملو از بریده ی روزنامه ها و خودآموز حرفه های عجیب و غریب بود گذاشت، و یک شب، آن را در خانه ی دخترانی که از زور گرسنگی بغل این و آن میخوابیدند، گم کرد. هنگامی که پیرمرد از این جریان باخبر شد، برخلاف انتظار، دعوا و مرافعه راه نینداخت بلکه برعکس غش غش خندید و گفت: "سرنوشت ادبیات غیر از این هم نمی تواند باشد". با اینحال، وقتی میخواست به دهکده ی زادگاه خود بازگردد هیچ قدرت بشری موفق نشد او را متقاعد کند که سه صندوق را همراه نبرد و هنگامی که بازرسان راه آهن می خواستند سه صندوق را به عنوان کالا بفرستند، او فحش را به جان آنها کشید و موفق شد صندوقها را با خود به واگن مسافربری ببرد. گفت: "روزی که قرار بشود بشر در کوپه ی درجه یک سفر کند و ادبیات در واگن کالا، دخل دنیا آمده است".


(صد سال تنهایی- مارکز)
صفورا میگه یعنی میخوای همه ی جوونیتو به "آوارگی" تموم کنی؟

من؟ یحتمل!

انگار دوستان عزیز فرانسوی منتظر بودن من غر بزنم تا جواب بدن. قراردادم اومد!

همون که قبلن نوشته بودم:
Paris-London-Tehran, here I come...

و تابستانی داغ پیش رو...

Taken from life: The unsettling art of death photography




"من عکاس نیستم ولی عکاسی را دوست میدارم."*

یک وقتی بود که عکاسی یه جور دیگه بود. تکنولوژی دیجیتال که سروکله‌ ش پیدا شد، جهان عکس و عکاسی عوض شد. و بعدش دیگه دیدیم که چجوری دوربینهای ریز و درشت دیجیتال رفت تا همه ‌ی سوراخ‌ سنبه‌ های جهان. اما چیزی که نشد و اتفاقن در طول زمان، عکاسی ازش روز به روز دورتر شد، عکاسی پرتره از سوژه ی مُرده بود. تا حالا شده درست در زمان مرگ یکی از عزیزانتون دوربین بردارین ازش عکاسی کنین؟ یا مثلن باهاش سلفی بگیرین؟!

شاید بنظر عجیب و باورنکردنی بیاد اما در انگلستانِ دوره ی ویکتوریا، عکاسی از عزیزانِ از دست رفته، یکی از روشهای خیلی معمول برای بزرگداشت مرده و نشون دادن غم ِ از دست دادن بود. در قرن نوزده و اوایل قرن بیست میلادی، فردِ تازه درگذشته رو لباس نو می پوشوندن، باقیِ خانواده هم لباسهای رسمی و قشنگشونو می پوشیدن و بعد با مرحوم عکس خانوادگی می گرفتن، بعنوان آخرین اثر ماندگار با مرحوم. اوایل این طرز عکاسی فقط بین طبقه ی مرفه رایج بود اما کم کم با فراگیر شدن این رسم، بقیه هم میتونستن از پس مخارجش بربیان و امروزه عکسهای بینظیر و تکرار نشده ای از این مدل عکاسی داریم. چند تا از اون عکسا (که عکسای بالا هم از همونجاست) رو همراه با تحلیل بی بی سی انگلیسی میتونی اینجا ببینی.



*ا مام (ره ا) شایا

شایا در سرزمین عجایب

کجایم؟ دقیقن کجایم؟ این سوالی بود که کلاغی پرسیده بود. من؟ توی یخچالم. گاهی زندگی آدمی روی گاز است. مدام قل می زند و میجوشد. کل مزه اش هم به همان است که داغ داغ بچشی اش وگرنه بگذاری سرد شود از دهان می افتد. گاهی اما زندگی می رود توی یخچال. داغش می سوزاند. میرود یک گوشه‌ی دنجی ته یخچال تا آن وقتِ یواش و ملایم و خلوت برسد.

اینروزها کار خاصی نمیکنم. یا بهتر است بگویم سخت ترین کار دنیا را میکنم بی اینکه سختی کار بگیرم. "انتظار". جانکاهترین کار دنیا همین انتظار است. قرارداد کاری ام شده یک تریسامِ خسته کننده. در کمال ناباوری و در حین غُر زدنهایم از کُندی و بروکراسی سیستم ایران، قرارداد ایرانم ده روز پیش رسید. با جزئیات و تاریخ و امضا. پاریس اما همچنان دستم را توی حنا نگهداشته. دلیل طول دادنشان را هم نمی دانم. امیدوارم ولی مثل آن زنِ نام نبرده شده ی تاریخ که هم هابیل را به کشتن داد و هم قابیل را به گا، نباشد. امیدوارم بعد از اینهمه قرن اشتباه، یکبار هم خامی نکند و روی مغز هر دو طرف کار کند تا یک تریسامِ مسالمت آمیز و متمدنانه برگزار کنیم و دوباره، این بارهم، به داستان کشتن و  دفن و تراژدی نرسیم.

البته فقط وسوسه ی این تریسام نیست که مرا به این تخت کشانده. وسوسه ی قویتری مرا به اینجا می کشاند. قرارداد تریسام با اینکه آریا هشدارهایش را توی گوشم فرو کرده، اما برای من یک خروجی بزرگ و رها و آلوده به وسوسه‌ ای ایده آلیستی- گرچه میدانم کاملن انتزاعی و ناواقعی- اما سرمست کننده دارد، با آروزی هوای نفسِ تازه. از روزی که از ایران رفته ام، همیشه سودای برگشتن به ایران هم داشته ام. از طرفی هم دیگر نمیتوانم آنجا زندگی کنم چون سالهاست طرز دیگری- حالا نه لزومن بهتر- زیسته ام. و حالا این تریسام برایم یکجورهایی تحقق هر دو است. البته حواسم هست که اینها فقط فکرهای ماه عسلش است. میدانم که میمانم و گیر میکنم بین دو واژه: تعلیق و تعلق. حکایت غلتیدن. غلتیدن از عدم تعلق به آن تعلق تام. اما چه باک؟! و کیست که نداند که من از تعلیق، آرمانی ساخته ام فرازمینی. آنچه از قصه ی من میماند همان لذتِ یکجا نماندن است، لذت جاکن‌ شدن و مدام رفتن. که صدالبته ساده نیست. که صدها البته تر، چه پوستها می اندازی تا بفهمی و یاد بگیری زیر آن درد سهمگینش که می پیجاندت، چنان لذتی جریان دارد که بعد از مدتی شروع میکنی خودت با دستان خودت پوستت را میکَنی...