... از یکی از آن جنگهای متعدد فرار کرده بود و به
ماکوندو آمده بود. هیچ کاری بهتر از بازکردن یک کتابفروشی به فکرش نرسید. در آن، کتابهای قدیمی چاپ قبل از قرن پانزدهم و کتابهای چاپ اول را به چندین زبان
میفروخت... نیمی از عمر خود را در پستوی گرم و خفه کننده ی کتابفروشی گذراند. با
دستخط کج و معوج و در عین حال با دقت، با جوهر ارغوانی روی کاغذهایی که از دفترچه
های دبستانی می کند، چیز مینوشت. هیچ کس به درستی نمیدانست که او چه می نویسد.
وقتی آئورلیانو با او آشنا شد، دو صندوق پر از آن نوشته ها داشت... از آن پس تا
وقتی که آنجا را ترک کرد، یک صندوق دیگر هم چیز نوشته بود. به نظر میرسید در طول
اقامت خود در ماکوندو، کار دیگری به جز نوشتن انجام نداده است...
آلفونسو که زبان محلی او را آموخته بود، یک لوله
از نوشته های او را جهت ترجمه در جیب خود که همیشه مملو از بریده ی روزنامه ها و
خودآموز حرفه های عجیب و غریب بود گذاشت، و یک شب، آن را در خانه ی دخترانی که از
زور گرسنگی بغل این و آن میخوابیدند، گم کرد. هنگامی که پیرمرد از این جریان باخبر
شد، برخلاف انتظار، دعوا و مرافعه راه نینداخت بلکه برعکس غش غش خندید و گفت: "سرنوشت ادبیات غیر از این هم نمی تواند باشد". با اینحال، وقتی میخواست به دهکده ی
زادگاه خود بازگردد هیچ قدرت بشری موفق نشد او را متقاعد کند که سه صندوق را همراه
نبرد و هنگامی که بازرسان راه آهن می خواستند سه صندوق را به عنوان کالا بفرستند،
او فحش را به جان آنها کشید و موفق شد صندوقها را با خود به واگن مسافربری ببرد.
گفت: "روزی که قرار بشود بشر در کوپه ی درجه یک سفر کند و ادبیات در واگن
کالا، دخل دنیا آمده است".
(صد سال تنهایی- مارکز)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر