آلیس همچنان در سرزمین عجایب!

صفورا نشست لبه ی تخت. چشمهام رو باز کردم. صاف زل زد تو چشمهام و گفت: "اینهمه ریسک کردن با زندگیت رو از کی به ارث بردی دختر؟!" من؟ خسته و بی رمق، لبخند زدم و چشمهام رو دوباره بستم.

تهران این بار با همه ی تهرانهای 12 سال گذشته فرق دارد. بعد از 12 سال، بلیت یکطرفه خریدم. بلیت یکطرفه خیلی حرف دارد. تهرانِ همه ی این سالها پوست انداخته و تهرانی نو در من زیست میکند. 7 سال هم بود که خیلی آگاهانه، تابستانهای ایران را لابی می کشیدم و نمی آمدم و تمام ایران رفتنهایم شده بود اردیبهشت یا پاییز. 7 سال بود یادم رفته بود مرداد چه شکلی ست؟ و حالا؟ حتی وقتهایی که کولر خاموش است و گرما طاقت‌ فرسا، چشمهای خسته ام را می بندم و به مادرم لبخند میزنم. یعنی اینقدر عوض شده ام؟ شده ام...

صفورا که از اتاق رفت، با چشمهای بسته فکر کردم که چقدر خسته ام اما ته دلم دارد قل میزند. بعد فکر کردم آدمیزاده بهشت و برزخ و دوزخش را خودش با دستهای خودش و همینجا با طرزی که از زندگی برمی گزیند، رقم می زند. دیروز دو و نیم صبح، آقای گذرنامه ای که پرسید اینهمه وسایل و چمدون برای چی؟ گفته بودم جمع کرده م و اومده م پیش شما بمونم دیگه. خندیده بود گفته بود عقلت کمه مگه؟ شهر به اون خوبی رو ول کردی که بیای اینجا پیش ما چیکار؟ و من خندیده بودم که " واللا دقیقن نمیدونم چرا ولی اومدم دیگه!" و با 4 بسته و چمدون رد شده بودم!

تمام دیروز رو در حالت نیمه فلج و یک جور مرگ مغزیِ موقت گذروندم. خوبی صفورا (البته تا مادامی که در شعاع دیدرسش باشی!) به اینه که رهات میکنه و وقت میده تا زمانش برسه و خودت رو جمع کنی. میذاره تمام روز رو برا خودت مثل سوسک دمپایی خورده از اینطرف کاناپه به اونطرف کاناپه، از اینطرف تخت به اونطرف تخت بیفتی، بی اینکه فشارت بده. امروز اما بعد از چهل ساعت سوسک بودن و مرگ نیمه مغزی، دل زدم به خیابانهای تفته ی این شهر شلخته. تهرانِ مرداد رو یادم رفته بود. دقیقن نمیدونم از چیِ این شهر خوشم میاد ولی اینقدر میدونم که اینبار تاس انداختم و تهران اومد و الان اینجام. شاید باورش سخت باشه ولی به همین سورآلی! خوب هم میدونم که تهران بی وفاست. نمیشه در تهران زنی رو کنار خیابونی گذاشت و فردا از همونجا بلندش کرد! تهران با اینحال چیزی داره- که دقیق هم نمیدونم چیه!- از جنس منحنیهای عجيب و غريب. شعف‌های عميق و خالص، رنج‌ های بی‌ انتها و درمان‌ ناپذير و بی مرهم. تابم میده آونگ وار وسط همه ی اين حس‌ های متضاد...

آبی پوش راه میرم تو خیابونای تفته ی این شهر شلخته و يک آبی-خاکستریی آرام، خیلی يواش و بی ‌حال پخش میشه توی رگهام و فالوده بدست می پرسم: "راستی! اینهمه ریسک کردن با زندگیت رو از کی به ارث بردی دختر؟!"...

قدم زدن در دالان پیچ در پیچ ِ اندلوس - 4

کوردوبا رو به دو دلیل اومدم. اول بخاطر دیدن کلیسای جامع و تاریخیش که روزگاری، قرنها پیش، بعنوان مسجد جامع کوردوبا ساخته شد و چند قرن مسجد بزرگ اون منطقه بود ولی بعد از اینکه مسیحیت دوباره در اندلوس و اسپانیا احیا شد، خرابش کردن و تبدیل به کلیسای جامعش کردن. با اینکه الان کلیساست و مراسم مسیحیت توش برگزار میشه، هنوز هم اسمش "مسکیتا" (مسجد) هست. ظاهرن مسلمونای اسپانیایی کلی اعتراض و درخواست کردن که اجازه و امکان انجام مراسم اسلامی هم توی مسکیتا باشه ولی رهبران کاتولیک و همینطور واتیکان همه رو رد کرده ن. مسکیتا چهره ی زخمی و دردناک مردمانی رو داره که پس از قرنها، هنوز زخمشون خوب نشده و برام مثل بچه ای بود که با اینکه قیافه ش داره داد میزنه، ولی بچه هه با خشم اصرار ابلهانه و بیهوده ای داره که پدرش رو انکار کنه!

دلیل دوم هم صد البته دیدن شهر ِ ابن رشد بود.

قدم زدن در دالان پیچ در پیچ ِ اندلوس - 3

کوله به پشت و کلاه آفتابی به سر و سرشانه ها از آفتاب تند این روزهای اندلوس سوخته، ایستادم جلوی تره بار خیابونی. مردها و زنهای خوشرنگ از آفتابِ تند جولای با زبان اسپانیولی هر کدوم منو به سبد میوه ی خودش دعوت میکرد. من اما چشمهایم میخ گیلاسها بود. گفتم برام 3 یورو کشید. یه گیلاس دوقلو رو برداشتم آویزون کردم به گوش راستم. مرد میوه فروش خندید و چیزی گفت که نفهمیدم. چند تا گیلاس رو از شیر آب کنار خیابون شستم و یک دونه درشتشو توی دهنم گذاشتم. بی اینکه گازش بزنم، نرمی و گِردی گیلاس رو دور دهنم چندبار چرخوندم. بعد گازش زدم. ترکیدگیِ طعم. مزه. گیلاس قبلن فقط یک میوه بود. امروز اما گیلاس چیزی ورای میوه است... بعد از کیارستمی، دیگه نمیشه گیلاس رو گاز زد و به طعم گیلاس فکر نکرد. برای من به توت هم. توتهایی توی زندگی من  هم بوده ن که باعث شده ن از خیر خودکشی بگذرم حتی موقعی که طناب رو با خودم برده بودم و بسته بودم به همون درخت توت. توت هم بعد از کیارستمی فقط یک میوه نیست.

من؟ کیارستمی رو دوست میدارم. فعلِ دوست داشتنِ کیارستمی برام زمان ماضی نمیشه حتی الان که رفته لواسون خوابیده. من کیارستمی رو "دوست میدارم". بیشتر از همه ی چیزهای زندگی این مرد، دوست میدارم که اونهمه باهوشه و طعمها و رنگها و بوها رو میفهمه و از دل بی اهمیت های زندگی، چیزهایی درمیاره دیدنی، چشیدنی، اصلن خود جوهره ی زندگی...

گیلاس به دست راهی کوردوبا میشم و با خودم فکر میکنم کاش لااقل فصل گیلاس نرفته بود...



پ.ن. بقدری گرانادا رو دوست داشتم که به خودم گفتم باید که دوباره بیام اینجا، قبل از اینکه از اسپانیا برم! 

قدم زدن در دالان پیچ در پیچ ِ اندلوس - 2

من؟ "دین" برام مقوله ی به شدت جذاب و جالبیه. علاقه دارم بخونم و بدونم از ادیان مختلف. البته یه روزی، یه جایی، فهمیدم که تو ایران خیلیا دین ستیزن یا بهتره بگم شده ن. و مدرن بودن و به روز بودن برا خیلیا مساویه با دین نداشتن. لابد کلی هم دلیل دارن که چرا. برای من ولی دین از قویترین، غنی ترین و قابل توجه ترین مقولات بشری محسوب میشه. و خب اسلام برای شخص من جالبترین دینه. حالا گیرم خونواده م کلن سازشون با ساز دینیِ بقیه ی جامعه فرق داشته و از بچگی با خیلی چیزا که تو جامعه بود/هست بیگانه بودم و بلد نبودم و یه سری چیزا رو بیرون خونه و تو مدرسه یاد گرفتم ولی بهرحال چون در جامعه ای مسلمان نشین بزرگ شدم طبیعیه که با رسومش آشناتر باشم و بیشتر بدونمش و حالا اگه بغل دستم یه مسیحی باشه و یه مسلمون، نقطه مشترک فرهنگی بیشتری با مسلمونه داشته باشم. اندلوس برای همین برای من خیلی جالبه. پوسته ها رو میتراشم و کلی مشترکها درش از دل تاریخ و زبان و فرهنگش پیدا میکنم و این برام خوشاینده.

امروز عید فطره. شما رو نمیدونم چیکار کردین، من ولی اول اینترنت رو چک کردم ببینم چیزی پیدا میکنم و بعدم پرسون پرسون کله صبح پاشدم رفتم ببینم مسلمونای گرانادا برای عید فطرشون چیکار میکنن. عید فطری اسپانیولی.

حالا من که عضو این شبکه های اجتماعی نیستم ولی شما که هستین یه هشتگ به نیابت از من درست کنین بدین مضمون: "# زیباترین زنان جهان مسلمانند". بی اغراق میگم. دیده م که میگم ...

هتلم رو تو قسمت قدیم شهر گرفتم. کلی گشتم تا یه جایی پیدا کنم که هم خیلی گرون نباشه هم به الحمرا دید داشته باشه. فردا نصف روز رو الحمرام.

قدم زدن در دالان پیچ در پیچ ِ اندلوس - 1

انتخاب درستی کردم. آبجیم که پرسیده بود کجا؟ کمی فکر بیشتر لازم نداشتم که بگم اندلوس. تمام اروپای غربی را بگردید، هیچ کشوری مثل اسپانیا پیدا نمی کنید. آنهم بخش جنوبی اش. بخش خودمختار اندلوس. نه فقط به خاطر موقعیت ویژه ی جغرافیاییش و اینکه تنها بخش از کل اروپاست که بین دو ساحل مدیترانه و اتلانتیک واقع شده، که بیشتر بخاطر تاریخ منحصر بفردش با پیشینه و میراث اسلامی اش. که از آن ازدواج مسلمانان و مسیحیان که بیشتر از 7 قرن در اندلوس ادامه داشت، نه تنها فرزاندان به غایت زیبایی زاده شده، که به فرهنگ و زبان و موسیقی و رقصی بی نظیر و غنی انجامیده.

صدای مرا از سویل (یا سبیا) می شنوید. از اسپانیا با ما باشید.