لبخندمه. برگشتم خونه و این لبخنده جمع نمیشه از رو صورتم.

دوسال پیشا بود. داشتم آدرس شایا رو عوض میکردم که اسباب کشی کنم به صفحه جدید، که اولین ایمیلش رو گرفته بودم که آدرس رو برا منم بفرست. اولش خب خیلی رسمی و اتوکشیده به هم ایمیل زدیم بعدش اما یک ال.دیِ سبک و سیال بین ما رشد کرد. دو ماهم نگذشته بود که براش نوشته بودم که رسد آدمی به جایی که جات رو تو این شهر جابه جا خالی کنه، بی هیچ صدا و تصویری ازت هم. اصلنم اغراق نکرده بودم.

عصر بود. از صبحش با بابا دوتایی هر کدوم تو لاک خودمون بودیم. من؟ کمی موسیقی یواش گوش میکردم، کمی برا خودم مینوشتم، دراز میکشیدم، پا میشدم و اصلن یه حال رخوتناکِ خوبی داشتم. عصری زدم به خیابونای شلخته ی این شهر. هوا خوب بود. رفتم شهر کتاب. لای کتابا و بویِ کاغذ پرسه زدم. دوباره پاشیدم به خیابون.

همینجور برا خودم سرخوش، قدم میزدم و مردم رو دید مبسوطی میزدم که گوشیم زنگ خورد. چندلحظه، بی اینکه جواب بدم، به صفحه خیره بودم. انتظار این اسم رو گوشیم رو نداشتم. ما آدمهای نوشتاری بودیم با هم، حتی بعد از اون شبی که شماره موبایل ردوبدل کرده بودیم. جواب دادم. گفت: شای! بیرونی؟ داری قدم میزنی؟ خندیدم که آره. گفت بیام ببینمت. کجایی؟ بیام برت دارم؟ من؟ شوکه شده بودم اولش. انتظارشو نداشتم. بعدش گفتم نه. ما آدمهای نوشتاری هستیم. بذار همینجوری بمونیم. همینجوری خوشیم. گفت باشه. قطع کردیم.

ده دقیقه نکشید که دوباره زنگ زد. گفت شای دارم میام طرفت! نفسم به شماره افتاد. خندیدم که بیخیال. که خوشیم همینجوری که. گفت نگران نباش. دیدن هم چیزیو بین ما عوض نمیکنه. نترس دخترم.

تا حالا اینجوری برام پیش نیومده بود. که یکی با طرز صداش بلد باشه مجابم کنه که اتفاقن بیا. ببین. بمون. چیزی از آرمانهای ما کم و عوض نمیشه. صداش نرم نرم گاردمو گرفت. در کمال ناباوری از خودم، گفتم باشه!

تو راه که برمیگشتم با خودم به این نتیجه رسیدم که چه حس های فوق‌العاده‌ی زندگیم رو مدیون همین وبلاگمم.

الان؟ لبخندمه. برگشتم خونه و این لبخنده جمع نمیشه از رو صورتم...

1. نشسته بودیم به کثیف خوری. سانویچ هایدا. پیشنهادش از من بود. گفته بودم چند ساله نخورده م. بعد داوود دستش رو گذاشت روی شکمش و گفت: دل درد گرفتم. خندیدم گفتم منظورت از "دل"، شکمته دیگه؟ راست تو چشمام نیگاه کرد گفت گیرایی میدی شایا! من؟ دو نقطه نیش باز

2. برای "دل"-درد ِ خودم چایی نبات ریختم اومدم تو بالکن یه سیگار بکشم. تنهام. صفورا مسافرته. خونه، بی آبجی کوچیکه، خیلی ساکت تره. اتاقش رو من به ارث بردم. هنوز موهای بلندش اینطرف و اونطرف اتاق پیدا میشه. نیمه خواب بودم و با چشمهای بسته فهمیدم که بابا اومده دم اتاق، دید خوابم هنوز، رفت برای خودش چای ریخت و تنهایی صبجونه خورد و رفت.

3. سه هفته ی کاری بشدت شلوغ را از سر گذرانده ام. دو هفته اش در لندن و یک هفته اش در دبی. تجربه ی ارگانیزر بودن و بعد هم مدیریت کردن برنامه ای در اون سطح در دبی کار طاقت فرسا و پرخستگی و بیخوابی یی بود. آنقدر ولی خوب برگزار شد و آنقدر از خودم راضی و خودشیفته بودم که خستگی ذهنی و روانی ام دررفت. جسمم اما به تهران افقی رسید.

4. تابستان هم دست و پایش را از تهران جمع کرد بالاخره. هوا خوب است و من گیجم. گیجی ام از خانه ی هنرمندان وخیم شد. قبلش هم گیج بودم باهاش، اما خودم را به نفهمیدن میزدم. آنشب هم که دستش را روی پشتم گذاشت تا اول من رد شوم، باز هم خودم را به نفهمیدن زدم. جلوی گوشواره ها و انگشترها ایستاده بودم به تماشا. یک ست گوشواره ی انار خیلی خوشرنگ بود، اشاره کردم که اینو نیگا! چه قشنگه. رد شدیم. آمدیم بیرون. بسته قرمز رنگ رو گرفت جلو چشام و گفت: ببینمش روی گوشِت! گوشواره رو بی اینکه بفهمم خریده بود. شالم رو کنار زدم. دستم که به گوشم رفت، گرفت و گوشواره رو به گوشم آویخت. گفت چه بهت میاد. من کلی تشکر کردم و لبخند مذبوحانه ای زدم، که یعنی باز هم نفهمیدم. از اقرار به این فهمیدن، میترسم...

5. ایران گیجم میکند...