1. نشسته بودیم به کثیف خوری. سانویچ هایدا. پیشنهادش از من بود. گفته بودم چند ساله نخورده م. بعد داوود دستش رو گذاشت روی شکمش و گفت: دل درد گرفتم. خندیدم
گفتم منظورت از "دل"، شکمته دیگه؟ راست تو چشمام نیگاه کرد گفت گیرایی
میدی شایا! من؟ دو نقطه نیش باز
2. برای "دل"-درد ِ خودم چایی نبات ریختم
اومدم تو بالکن یه سیگار بکشم. تنهام. صفورا مسافرته. خونه، بی آبجی کوچیکه، خیلی ساکت تره. اتاقش رو
من به ارث بردم. هنوز موهای بلندش اینطرف و اونطرف اتاق پیدا میشه. نیمه خواب بودم
و با چشمهای بسته فهمیدم که بابا اومده دم اتاق، دید خوابم هنوز، رفت برای خودش
چای ریخت و تنهایی صبجونه خورد و رفت.
3. سه هفته ی کاری بشدت شلوغ را از سر گذرانده ام. دو هفته اش در لندن
و یک هفته اش در دبی. تجربه ی ارگانیزر بودن و بعد هم مدیریت کردن برنامه ای در اون
سطح در دبی کار طاقت فرسا و پرخستگی و بیخوابی یی بود. آنقدر ولی خوب برگزار شد و
آنقدر از خودم راضی و خودشیفته بودم که خستگی ذهنی و روانی ام دررفت. جسمم اما به
تهران افقی رسید.
4. تابستان هم دست و پایش را از تهران جمع کرد بالاخره. هوا خوب است و
من گیجم. گیجی ام از خانه ی هنرمندان وخیم شد. قبلش هم گیج بودم باهاش، اما خودم
را به نفهمیدن میزدم. آنشب هم که دستش را روی پشتم گذاشت تا اول من رد شوم، باز هم
خودم را به نفهمیدن زدم. جلوی گوشواره ها و انگشترها ایستاده بودم به تماشا. یک ست
گوشواره ی انار خیلی خوشرنگ بود، اشاره کردم که اینو نیگا! چه قشنگه. رد شدیم. آمدیم
بیرون. بسته قرمز رنگ رو گرفت جلو چشام و گفت: ببینمش روی گوشِت! گوشواره رو بی اینکه
بفهمم خریده بود. شالم رو کنار زدم. دستم که به گوشم رفت، گرفت و گوشواره رو به گوشم آویخت. گفت چه بهت میاد.
من کلی تشکر کردم و لبخند مذبوحانه ای زدم، که یعنی باز هم نفهمیدم. از اقرار به این فهمیدن،
میترسم...
5. ایران گیجم میکند...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر