تنم را سبک می‌کنم و می‌ پرم
بر جاده‌هايی که تواَم می‌برد
تو از نفَس تو می‌آيد و
می ‌رود با من
(لب-ريخته‌ها - يدالله رؤيايی)

توی تاریکی برمی گردم نگاهش میکنم. نفسش روی گونه ام است. لبم را آرام و آهسته روی گوشش میگذارم و چیزکی، حرفکی، آرام از ته گلویم تا پشت لبهایم خودش را بالا می کشد... لبم اما جز به بوسه باز نمیشود که بگوید: جان من! در این روزها و شبها، که بقول مجید آقای ظروفچی بلا روزگاری ست، لحظاتی هست که ایمان را با شدتی خیره کننده و گاه غیر قابل تحمل در تک تک رگها و مویرگهایم می چشم و لحظه ای بعدتر آنچنان کافرم که تنها باید خود خدا باشی تا دوباره مومنم کنی...

و من؟ تاب میخورم بین این ایمان و کفر... بین این تعلیق و تعلق... و سرم گیج می رود... چشمانم را می بندم و شقیقه اش را میبوسم...

می بینی گلم؟ راه میان بیگانگی و یگانگی، چه داغ است و چه نفس گیر و خاطره ساز... اما همانقدر هم پرمخاطره... از درون آغاز می شود، در درون امتداد می یابد، موج برمیدارد و در درون من انگار هیچ پایانی هم ندارد... دلم اسیر موجهاست... می بینی؟...

سندروم پای بیقرار گرفته ام...
...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر