نقیض یک قضیه صادق یک قضیه کاذب است، اما نقیض یک حقیقت ژرف گاهی حقیقت ژرف دیگری است*

تمام لباسهایم را کندم. تک به تک. با حوصله و تانی. انگار که دل-داده ای باشم که حالا، پای اشتیاق و بی قراری ِ انگشتان، صبوری میکند و لباسهای معشوق را با تاملی در نگاه، یک به یک در می آورد. انگار که معشوقی باشم که در تماس دستان عاشق، چیزی زیر پوستش کشیده میشود و تند تند ضربان می زند. دمای بدنش بالا میرود. از دوست داشتن تب می کند...

تمام لباسهایم را کندم... سرانگشتانم از پشت گردنم شروع کردند. فشاری نرم بر پوست، بر رگ... تن آدمیزاده چه موجودیت دارد. تنم را لمس کردم. سرشانه ها، بازوها، ترقوه، آخ از ترقوه، گردی و نرمی پستانهای کوچک نیمفی وار، گردابه ی شکم، کشاله ها، رانها، ساقها، پاها... سرم را خم کردم، سرشانه ی چپم را بوسیدم... لبم روی سرشانه ام مکثی کرد. چشمهایم را بستم. لبخندم شد. چشمهایم را باز کردم و با چشمانی هوشیار فکر کردم که دیگر چه خوب میدانم که آدمهایی از جنس من، آدمهای غیرعادی، نمی گویم غیرنرمال، دقیقن آدمهای غیرعادی، آدمهای غیرعادت، نمیتوانیم هم که زندگی عادی و روابط عادی داشته باشیم... چه خوبتر میدانم که لذت ‌های اصيل، قله‌های رفيع دارند و دره‌هایی بس عميق هم... من آدم ِ کوهم. قله کوه، آرامترین، استوارترین و من ترین کنج زمین است برای من. و البته که رنجش را به جان می خرم... و کاش بدانی که این روزها خیلی درد می ‌کشم، خیلی بیشتر از توان ِ این جسم و جان نازکم، متلاطمم و موجها سهمگینانه به صخره ها می کوبندم، خودم را لا به لای کاغذها و دیوارهای زشت و پنجره های کوتاه قایم کرده ام تا حواسم پرت شود از اینهمه سنگینی و کمی ِ هوای تازه ی نفس... با اینحال اما، آرامم و رگه ی باریکی از خوشبختی از این طرزِ غیرعادی، میدود به رگهایم و چیزی بی نام اما خوشایند را به همه ی تنم پمپاژ میکند...

ساقهایم را گونیا میکنم و لبم را میگذارم روی زانوهایم... میدانی؟ این قمار بازنده ندارد، تا دلت اما بخواهد، دل-تنگی دارد و شوقی تسلی ناپذیر، دوست داشتنی دردناک، که درمانی هم ندارد. حجم و عظمتی از تنهایی که بس زیباست اما سخت و نفس به شماره انداز هم هست... نه راه پس در دل-دادگی و نه پیش...




*هايزنبرگ