مدت هاست که ننوشته ام...
اینروزها سخت بیمارم...
حالم به شدت وخیم و جانم رسمن رو به قبله است. اگر بنشینم و تیتر بزنم بالای این فصل
از روزهایم، می شود "عشق در سال وبا" (سلام مارکز). پریشب گل درشت ِ این
روزها و شبهایم بود. از خستگی بیهوش شده بودم. بعد نمیدونم چه ساعتی از شب، بیدار
شدم از خواب. تا اینجایش چیز عجیبی نبود. شگفتی ام اما از اونهمه حجم سنگینی روی
سینه م بود که اونقدر فشارم داده بود که به خودم پیچیده بودم و تا مدتها توی
تاریکی و سکوت اتاق دردناک هق هق زده بودم. زانوهام رو جمع کردم و دستمو بردم زیر زانوهام
و بغلشون کردم و لبهای تکیده م رو گذاشتم روی زانوی راست، بعد هم چپ. زانوهام رو
بوسیدم و هی وسط اشک و تاریکی پرسیدم چی به سرت اومده دخترم که اینجوری شدی؟ چی
شده آخه که از عمق خواب بیدار شی و بی اینکه دلیل یگانه ای پیدا کنی اینطور به اشک
و درد بنشینی؟...
داشتم می گفتم... وسطهای سال وباست. و چون بهش
وقوف دارم سعی شایایی هم کردم که مریض نشوم. یا حداقل تا این حد مریض نشوم. اما خب!
وبا واکسن نداشت و من هم که یک نصفه آدم بیشتر نیستم...
لاجرم این روزهایم روزهای سخت برزخ اند. همهچیز درعدم قطعیت. سال وبا. قحطی. روزهای
تهی ِ ترسناک. روزهای تجاوزات روانی. روزهای دیدن آن زوایای پنهان که در وجود آدمی
هر لحظه میتواند او را به ورطهی نابودی بکشاند. روزهای ِ دستهای سیمانی. فقدان. روزهای
واژه های نخراشیده ی تیز بر پوستهی نازک جان. روزهای بی رنگ و خاکستری ِ زندگی.
روزهای تنها دوام آوردن. روزهای مزخرفی به نام دفتر که من مدیر ارشدش هستم. روزهای
قدمهای لرزان روی پل معلق عشق... روزهای با این حال حواسم هست که توی جلسه ی
بیخودِ کاری هم دستهایش را روی پشتم می گذارد و من پشتم وسط اینهمه سرما و تیله گی
ِ چشمهایم، گرم می شود...
گرچه
دیگر شعرها فریبم نمی دهند، ولی باید از مرد بخواهم روزی یک شعر برایم بخواند و
روانه کند... از امروز، روزی یک شعر به تقویم خواهم آویخت. تا روزی که برزخ تمام
شود...
راستی! افغانها به بغل کردن می گویند: "در آغوش داخل شدن". یادم هست اول
بار که در لندن این ترکیب را شنیدم شعفی توی نخاعم از بالا تا پایین دوید.
چقدر این روزها به ترکیب این فعل احتیاج دارم. که به آغوشت داخل شوم...
...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر