1. امروز جمعه است. از آن روزهایی
که در این یک ساله که در ایران زندگی می کنم، به ندرت داشته ام. خلوت، ساکت...
2. عاشق نور این خانه ی جدیدم هستم. سایه روشن. و من همیشه
غلام خانه های تمییز و کم اثات و خلوت و سایه روشنم. "خانه" برایم یعنی
همین.
3. دیر از خواب بیدار شدم. از زیر پتو که درآمدم، لرزم شد.
تابستان است هنوز. هست؟ شالی روی شانه های عریانم انداختم. از پنجره ی هال که درخت
شمشاد را تماشا می کردم، زیر لب زمزمه کردم: دارد پاییز می شود. من فصل ها را از
تغییر نور می شناسم و به تحولات آسمان حساسم.
4. یکجایی از The Abominable
Bride، زمان حال و گذشته چنان درهم آمیخته
شده که شرلوک را به جنون می کشاند. در کابوس خودش را میبیند در کنار آبشار درحالی
که با موریارتی گلاویز شده و یکی قصد دارد آن دیگری را به قعر دره بیندازد. میانهی
درگیری، شرلوک مبهوت به موریارتی میگوید "ولی تو در زمان آینده مُردهای و
من یادم است". موریارتی چند ثانیه به شرلوک نگاه میکند و با لبخند میگوید
من مخلوق اشتباهات تو هستم. هرزمان که خطا کنی، من زندهام و نابودت میکنم و این
ربطی به حال و آینده ندارد.
5. یک سال است که روز-مره گی و ایضا روز-مرگی هایم در ایران
می گذرد. یک سال گذشت. و چه خوب که گذشت. برای من ایران همیشه یک حس نوستالژیک
پروانه ای داشت که حالا دیگر ندارد. از روزی که از ایران رفته بودم (که چه بچه
بودم)، تا همین پارسال دلم خواسته بود مدتی ایران زندگی کنم و در ایران کار کنم. و
حالا؟ نوستالژی ام به بهترین حالتش پودر شده، و حالا توی دستهایم گرفته امش تا به
آبها و بادهای زمین بسپارمش برای همیشه. بعد فکر کردم شاید هم بهتر است بدهم با
این خاکسترش نگینی بسازند و انگشترش کنم و برای همیشه به انگشت ِ حلقه ام
بیندازمش... ایران آمدنم، برایم حکم "رنسانس" برای اروپا را داشت...
اروپا با رنسانس، به قبل و بعد تقسیم شد...
6. نیمه عریان، در نور خوشایند این پنجره ها و خانه ای غرق در
سکوتی چنین دلپذیر، به آشپزخانه می شوم. کمی بعدتر، بوی نیمرو و کره در سایه روشن
ِ خانه می پیچد. سروچمان می گذارم و فکر میکنم ماهور، نجیبترین دستگاه است. هم عیش
میدهد و هم حزن با گوشههایی با هر مقام. آنقدر که خلوت ِ این خانه را با این رنگ
ِ نور پاییز و بوی اشتهاآور کره و نیمرو، نمی شکند...
7. دارم خودم را پس می گیرم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر