مردها داستان را ازجایی‌ که زن عاشقشان شده روایت می‌کنند. نه‌انگار دو دل تپیده، نه‌انگار روزگاری، دو خرمن آتش گرفته*

من بعد از لیسانسم یکراست به بریتانیا رفتم. برای تحصیل. قرار هم بود بعد از اتمام فوق لیسانسم برگردم. و برنگشتم. سال اول در لندن بر من بسیار سخت رفت. زخمی بودم. لندن را نمی فهمیدم. دلتنگی های عمیق و عجیب و بیمارگونه ای داشتم. اما از همان نیمه های سال اول با وجود دردی که اسم هم نداشت و مرا می پیچاند به بعد، عاشق کنج خلوتم در خیابان فیلبیچ رود شدم. عاشق کوچه ای در منطقه ای نسبتن مرفه که شهرسازی خوبش خلوت و سکوتش را در مرکز لندن حفظ کرده بود. عاشق هلالی بودن کوچه با درختان بلند در محوطه ی میانی کوچه که خلوتگاهی دور از غوغای خیابان مرکزی واریک استریت می ساختند، و عاشق پنجره ی اتاقک بسیار کوچکم (در آن خانه که هر اتاقش به اجاره ی فردی از کشوری بود، "اتاق بچه" بخاطر کمتر بودن اجاره و تناسب بهترش با پول بورس دانشجویی که از دانشگاه لندن می گرفتم، نصیب من بود). بعد از اسباب کشی دردناکم از منطقه ی سِوِن سیسترز، خیلی زود جذب آنچه شدم که می توانستم از زندگی در لندن در خیابان فیلبیچ رود ببینم و یاد بگیرم. عاشق پاکی و تمییزی و نظم کوچه، با ردیف خانه هایی هم شکل به سبک ویکتوریایی با دیوارهای سپید و درهای مشکی. شیک. با ستونهایی در ورودی آنها. و خانه ی شماره ی 20. خانه ای که زندگی کوچک من در آن جا می گرفت. کم کم همسایه هایم را می شناختم هرچند با آنها حرف نمی زدم و آنها هم با من حرف نمی زدند. کم کم لهجه ها، لباس ها و سبک و سیاق آنها را می شناختم. از همان سال 2004 بود که کالین را در یک سربه هوایی، در یکی از خیابانگردی های نزدیک خانه پیدا کردم و الان 14 سال است که کسی غیر از او موهایم را کوتاه نکرده. سال 2014، کریسمس، یک بطری شراب شیراز خریدم و رفتم دکانش. بعد از اینکه چتری هایم را کوتاه کرد، با هم به مناسبت دهمین سالگرد مشتری بودنش گیلاسی زدیم. خوشحال بود. گفت چه سالگرد خوب و تکی. ازدواج خوبی داشتیما. و هر دو با همکارانش خندیدیم.

من بعد از لیسانسم یکراست به بریتانیا رفتم. هیچوقت وقت نشد که در ایران کار کنم. البته که کار کرده بودم در دوران دانشجویی ام در دانشگاه امیرکبیر. پاره وقت اما و برای دل خودم و پول توجیبی که می گرفتم. هیچوقت وقت نشد که در ایران کار تمام وقت درست درمانی داشته باشم. بعد، در لندن، از همان سال اول در خیابان فیلبیچ رود، دلم آرزو کرده بود که روزی برگردم به ایران و در ایران کار کنم. دیگر تویی که اینجا را با من از 2009 آمده ای، روزمره هایم تا اواخر 2016 را خوانده  ای و با من از همین صفحه راه آمده ای. حالا نه اینکه من زندگی ام را اینجا می نوشتم/می نویسم، اما روزنه ای هم هست شایا بر آنچه در آنهمه سالها بر من می گذشته و من خلوتم را اینجا می آورده ام. بعد از آمدنم به ایران اما؟... من چیزی اینجا ننوشتم... خشک شدم آیا؟! شدم. گرچه به امید تراویدن آمده بودم...

من بعد از لیسانسم یکراست به بریتانیا رفتم. هیچوقت وقت نشد که در ایران کار کنم. 2016 که به طرزی باورنکردنی یک موقعیت شغلی در ایران برایم پیش آمد، درنگ نکردم. من زندگی حرفه ایم را در لندن آغاز کردم و ساختم، اما این تمنا و نوستالژی کودکانه ای که به زندگی و کار در ایران داشتم را باید حقی برایش قائل می شدم و شدم. با اینکه مسیرم عوض می شد و داشتم خودم را دوباره جایی پرتاب می کردم که هیچ ایده ای نداشتم که کجا و چطور فرود خواهم آمد، چشمهایم را دوباره بستم و پریدم. حالا؟ دوسال و اندکی از زندگی من در ایران گذشته. ماه گذشته از کارم استعفا دادم و با دعوا از کارم بیرون آمدم. تمام این دوسال چیزی شد که انتظارش را نداشتم. تمام این دوسال اینجا ننوشتم. حالا، حالا که آرام آرام خودم را دوباره بازمی یابم، برایت از این دوسال خواهم گفت. حالا که از سرم گذشته، نشسته ام از دورتر به تماشایش.

ادامه دارد. با ما باشید...


* فریدون زعیم اوغلو
  

مولانا به سعی شایا

بیخود بنشین پیشم
بیخود کن
و بی‌خویشم


- لدفن...

I have studied on the hotel guests for weeks now. I have been meticulously observing you and Fred, Leena, the Russians the Arabs, the young and the old and I have finally come to a conclusion: I have to choose… I have to choose what is really worth telling horror or desire, and I choose “desire”. You, each one of you, you opened my eyes, you made me see that I should not be wasting my time on the senselessness of horror. I came to this, I can’t play Hitler; I want to tell about your desire, my desire, so pure, so impossible, so immoral, but it does not matter because that what makes us alive.

(Youth- Paolo Sorrentino- 2015)