برای بدن فقط شادکامی خوب است، اما نیروهای ذهن را اندوه پرورش می دهد*

1. نشسته ام پشت میز کارم. یک جمعه ی خلوت است در داخل و خاکستری و تا خرخره در ابر بیرون پنجره. مدتهاست اینجا ننوشته ام. حداقل مدتهاست اینگونه ننشسته ام به شرح حال. مدتهاست که آن حس غریبی که تو را می کشاند به نوشتن و آن جریان خونِ لازم برای نوشتنی از این طرز زیر پوست سرانگشتانم را نداشته ام و بطور کلی و به طرز غمناکی دچار این نوع از کم خونی شده ام. نه که حواسم به خودم نباشد، نه. دکتر هم رفته ام. اما یا این بیماری درمان ندارد یا لامصبها تشخیص نمی دهند...

2. امروز اما سینه ام خیس است. چیزی حوالی نافم گرداب می شود و مرا از کار انداخته. مقاومتم بیهوده بود. فلذا همه ی فایل های کاری را یک به یک بستم، یک فایل ورد جدید باز کردم و فونت سمت راست صفحه را گذاشتم روی فارسی. 

3. دیروز سعید را بردند. سعید دوچرخه ام بود. از توی کریدور خانه بردندش. با کلاه ایمنی و دستکش ها و عینک. پک کامل. دلم برایش فقط تنگ نشد. گرفت. و تا اطلاع ثانوی آواره ی متروها و خیابانهایم. مرکبم را بردند.

4. مرگ به معنای اتمام "بودن" نیست. به معنای اتمام "حضور" است. دوستی داشتم به اسم مصطفی. چند باری بیشتر ندیده بودمش اما همان چند بار آنقدر چگال بود و از زندگی فشرده، که اگر پخشش می کردی اندازه ی یک زندگی، بلند بود. مصطفی مرد. و وقتی مرد، بودنش در من رنگ دیگری و ادامه ی دیگری گرفت...

5. دلم برای آریا تنگ می شود. فقط تنگ نه. گرفته هم... آریا از آن آدمهایم است که هیچ وقت حضور نداشت اما همیشه بود...

6. دوباره برگشته ام سر کار پژوهشی و آکادمیکم در قلب لندن. با اینکه یکسال می شود از استعفای کار ایرانم می گذرد اما متوجهم که از همه اش هنوز نگذشته ام. رگه هایی از آن در من ته نشین شده، رسوب کرده و دارم تلاش عظمایی می کنم که این لخته نبندد. رگ های قلبم را نگیرد. سکته ام ندهد...

7. به پنجره ی مه گرفته نگاهی می کنم. عبدی پور جایی گفته بود: "کَل محمود با بغض چهار بار یاد خدا آورد که تو خیلی بزرگی. و به نظرم یادش آورد که متناسب با بزرگی ات رفتار نمی کنی حضرت حق".

8. و گفت مرا سه مصیبت افتاده است: هر یک از دیگر صعب تر. گفتند کدام است؟ گفت آنکه حق از دلم برفت. گفت ازین سخت تر چه بود؟ گفت آنکه باطل بجای حق نشست. گفتند سیّم چه بود؟ گفت آنکه مرا درد این نگرفته که علاج و درمان آن کنم و چنین فارغ نباشم (ابوبکر شبلی). من؟ همان فراغت...

9. معلوم است. افسردگی نه، که فرسودگی  پس از زایمان گرفته ام...



* پروست


تا گاومان چه زاید در سالهای بعد
امسال ما گذشت چو پیرار و پار تلخ

(مظاهر مصفا)


پ.ن. از مظاهر مصفا اسم و فامیلش رو دوست داشتم. خدایش بیامرزد.

چرا هيچ خلوت عاشقانه‌ ای خلوت نيست؟
ازدحام جمعيت است در تختخوابی دو نفره؟ 
چرا هر كسی چند نفر است؟ چهره هايی تمامن گوناگون...
چرا عاشق كسی مي شويم اما با كسی ديگر به بستر می رویم؟

(وردی که بره ها می خوانند- رضا قاسمی)

ما شیفته‌ی وفای خویشیم
ورنه ز که دل نمی‌توان کند؟
...

(آقامحمد عاشق اصفهانی)

حالم؟ حال ِ کمک خلبان پرواز 5390 هواپیمایی بریتیش ایرویز هست. پیچ پنجره ی هواپیما- طرف خلبان- در ارتفاع چندهزارپایی باز شده، خلبان که تیک آف موفق و خوبی داشته و حالا کمربندش رو باز کرده تا استراحتی بکنه، از اختلاف فشار، پرت شده از پنجره بیرون و من؟ جفت پای خلبان رو که بقیه ی بدنش از هواپیما آویزونه رو محکم گرفتم، همزمان سر مهماندارای وحشت زده که همه فکر می کنن خلبان که اینجوری بدنش کوبیده میشه به بدنه ی هواپیما و دیگه به هوش نیست، مُرده و باید رهاش کرد و با بستن خروجی هوا، جلوی افت فشار بیشتر داخل هواپیما رو گرفت، داد می زنم و در عین حال چجوری حالا هواپیما رو بنشونم؟

نمی دونم... یعنی میشه این هواپیما بی تلفات برسه زمین؟ اگه برسه تازه؟...

معجزه ای باید...

تا ابد باقی نماند می به مینای شکسته...

...

"واحد دلتنگی زمان نیست، منم"...

با آقای میم دوباره حرف زدم. حرف زدن هایی که خراش می دهد. جانم را. حتی جسمم را. بعد فکر کردم به تابستان بیست سال پیش که جانم از عشق به لبم رسیده بود و چه بی محابا عاشق بودم. دنیایم خلاصه می شد در "او" و او برای دنیایم اصلن هم کم نبود که هیچ، از جانم سرریز هم می شد. مرداد بود، داغ بود، من اما از تابستان داغتر بودم و برای همین ساعتها زیر آفتاب راه می رفتم و نمی سوختم...

حالا؟ عشق برایم حکایت "خیلی دور خیلی نزدیک" است. گاه در دوردست ها می بینمش ولی از خود می پرسم که سراب نیست؟ 

عشق آن تابستان، به زمستان هم کشید به دو بهار دیگر هم کشید و شعله ‌اش باقی ماند. تلقی من از عشق. شعله ای که گاهی گرم و گیرا و گاهی کم بنیه و کم جان، همچنان زنده است. ولی سال هایی که گذشت و جان هایی که رفت، فکر و تن مرا برای نگه داشتن آن شعله کم رمق و کم توان کرده...

و جان دلم! نکته ی تستی راز دل های شکسته هم این است: تا ابد باقی نماند می به مینای شکسته...

سعدی به سعی شایا

آتش خشم تو برد آبِ منِ خاک‌آلود
بعد ازین باد به گوش تو رساند خبرم

...
و بله... باید برایش بنویسم و روانه کنم که:

تا ابد باقی نماند می به مینای شکسته
...

مولانا به سعی شایا

تو حریف رهزنانی
گه مخور!


پ.ن. حضرت چاله میدونی بود بخصوص در دفتر پنجم

ستونی از آسمان

آقای میم می گوید کون نشستن نداری. راست می گوید. من لبخند می زنم و می گویم کک به دامنم است. گاه فکر می کنم نیاز به حرکت در من یک ضرورت است. این ضرورت گاهی می داند مقصدش کجاست گاه نمی داند. وقتی می داند، ضرورت در من دو چندان است. آمدن به سیسیلی برایم ضرورت بود اما صعود به آتشفشان اِتنا Etna ضرورت دوگانه ام شد. از زمانی که می دانستم برای کنفرانسی به پلرمو خواهم رفت و شروع کردم به خواندن و مستند دیدن از سیسیلی، نام آتشفشان اِتنا در پس زمینه ی ذهنم لانه کرد و به وسوسه ی مدامی دچارم کرد. نمی دانستم وقت خواهم کرد؟ در این چند روزه ی اضافه تر بهتر آیا نیست که دیگر جاها و مردمان سیسیلی را بیشتر ببینم تا اینکه اینهمه راه دور کنم و به منتهاالیه غربی جزیره ی سیسیل، به کاتانیا، بیایم و شب را بمانم تا فردایش بروم اتنا؟ روز آخر کنفرانس اما، اتنا ضرورت دوگانه ام شده بود...

یونانی ها، آن را ستون بهشت Pillar of Heaven نامیدند. ابتدا شاید فکر کنی که اشتباه کرده اند، چرا که اِتنا از دور بیشتر شبیه یک خط طولانی، جادویی و انعطاف پذیر از لبه دریا تا مخروط آن است و به نظر قد بلند و ستون وار نمی آید. بیشتر به نظر کوتاه می رسد. اما وقتی او را شناختی تازه می فهمی که یونانیان اشتباه نکرده اند. او در هیبت یک جادوگر، با دهان پر دود و آتش، کوهی است که دلش صدا می دهد و تو را به خود می خواند. اینهمه نزدیک است به زمین اما هرگز با ما نیست. به درونش هیچ راهی نیست. نقاشان بسیار او را نقش کرده اند و عکاسان سعی کرده اند او را بیشتر نشانمان دهند. اما به دل او راهی نیست. پناهگاههای نزدیک و خانه های سپید در دامنه و دامن دامن درختان لیمو و نارنج در بستر گدازه های سرد شده اش با ما هستند. اما خود او نیست. اینها جهان ماست. اما خود اِتنا از جهان دیگری است. هنگامی که به او نگاه می کنم، و بعد که صدای نفسش در دلش می پیچد و اکوی مهیبی می شود، دست و نگاهم را از این جهان می گیرد و به جهان رمزآلود "دیگر" می برد. با اِتنا چاره ای نداری. به آرامی ذهن و نگاهت را می چرخاند، از آن مرز نامرئی عبورت می دهد، مسخت میکند و تو را به جهان عجیب و غریبی که این جهان نیست، می برد. بیهوده است که ایستاده بر دهانه ی اِتنا فکر کنی که می توانی خط افق هر دو جهان را ببینی. ستونی از آسمان! یونانی ها حس حقیقتی جادویی از جهان داشتند.

اِتنا مجنون است. با خودم فکر کرده بودم اینهمه جانها از آدمها گرفته، چرا هنوز هم اینهمه دلخواه است و شهرها و روستاها در دامنش رها نمی کنند؟ و دانستم. اِتنا معشوقه ی عجیب و ویرانگر این مردمان است. اِتنای ِ بی زمان ِ دوست داشتنی ِ یونانی اما چه عذاب آور!... مردان زیادی نبوده اند که توانسته باشند او را تحمل کرده باشند و خود را از دست نداده باشند. در مواجهه با اِتنا، مردی می باید چندان قوی، وگرنه اِتنا جان او را می گیرد و جسم بی روحش را رها می کند. اِتنا خوفناک است. او روح چند نفر از نژادهای مختلف را شکست؟ این او بود که روح یونان را شکست. و بعد از یونانیان، رومیان را عشق داد و بعد روحشان را شکست. نورمن ها، اعراب، اسپانیایی ها، فرانسوی ها، ایتالیایی ها و حتی انگلیسی ها. به همه الهام داد و بعد روحشان را شکست. این بادهای عجیب و غریب، این پیکره ی داغ سیاه و سپیدش، این جرقه های عظیم مغناطیسی اش، مردان بیشماری را دیوانه کرده است. او قادر است مردان را از جنون به پای مرگ بکشاند. چنین ارتعاش های وحشتناک با این برق زیبایی باورنکردنی اش، قادر است بافت زنده اش را تغییر دهد و چنان زندگی های رنگارنگی در سلول های فعال خود ایجاد کند که از یک طوفان آتش و دود در پلاسمای زندگی، نظم جدیدی در زندگی مردمان این منطقه ایجاد کند. بسیار جانها گرفته است اما چه زندگی ها هم که نداده است...

صعود به اِتنا، هایلایت سفرم به جزیره ی سیسیلی بود، بی شک...


It’s like, at the end, there’s this surprise quiz: Am I proud of me? I gave my life to become the person I am right now. Was it worth what I paid?

(Richard Bach)

و باقی همه دراز کشیدن است!

بقالی زنی را دوست می‌داشت. با کنیزک ِ خاتون پیغام‌ها کرد که: "من چنینم و چنانم و عاشقم و می‌سوزم و آرام ندارم و بر من ستم‌ها می‌رود و دی چنین بودم و دوش بر من چنین گذشت." قصه های دراز فرو خواند.

کنیزک به خدمت خاتون آمد و گفت: "بقال سلام می‌رساند و می‌گوید که بیا تا تو را چنین کنم و چنان کنم". گفت: "به این سردی؟" گفت: "او دراز گفت اما مقصود این بود!"

آدمیتی طلب کن. مقصود این است. باقی، دراز کشیدن است. سخن را چون بسیار آرایش می‌کنند، مقصود فراموش می‌شود. اصل مقصود است. باقی، دردسر است. 

(فیه مافیه - مولانا)

حافظ به سعی آقای میم

وز دور 
بوسه بر رخ مهتاب می‌زدم
...

بوسه ی طلبیده و چند پاره سکوت...

ما بندگان ِ یاغی... و خدا انتقام سختی از ما گرفت... آنهم سرِ یک سیب... خدا نیست که اصلن...
...
...

ولادیمیر عزیزم،

بگذار برایت بنویسم که علت دیر خبر دادنم چیست. راستش را بخواهی روزهای کندی بر من می روند. اینروزها دچار مکثم. دچار وقفه... وقفه ای در رویارویی با چیزی که دقیقن نمیدانم اسمش چیست. شاید با یک خالی. با یک نبود...

شوهر خاله ام که در استخر غرق شده بود و مرده بود، سال 78، ابراهیم، پسرش، خردسال بود. 5 ساله بود. مانده بودند که چه بگویند. مادربزرگم حرفی زد که دیگران گوش ندادند اما من خوب یادم ماند. گفت "مرگ را از بچه‌ پنهان نکنید. بیاوریدش سرِ گورِ پدرش. بگذارید با چشم خودش ببیند آن که تا دیروز بابا بود، نه در سفر است نه در آسمان و نه در بهشت، که  از امشب زیر این خاک می‌آرامد. بگذارید هرچه می‌خواهد ضجه بزند و اشک بریزد، اما فرداروز "رفته" را از خدا و تقدیر و آسمان طلب نکند. که تا آخر عمر منتظر نماند روزی آن در باز شود و رفته، بازگردد." مادربزرگم زن عجیبی بود...

من؟ زنی در خود تنیده و سخت... زنی که دوام آورده... گرچه به سخت جانی ام این گمان نبود... و هر مواجهه با موجهایی چنین سهمگین، هراس غریبی در من افکنده و به صخره هایم کوبیده. ولی خوبیش این است: حسرتی ندارم. همیشه تمام بوده ام...

و حالا...
"برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم که بهتر ببیندمان
و دلی که بتواند و طاقت بیاورد"...
صمیمانه...

پ.ن. حالا کمی بخند... تشنه ی خنده ی نگاهتم...
می بوسمت...

در یک مهمانی، یکی از اعیان به دیگری-
"این داستان عشق مثل مخملک است. مرضی است که همه باید بگیرند. وقتی گرفتی خیالت راحت است."


در گوشه ای دیگر از همان مهمانی-
آنا به نجوا گفت: اگر راست می‌گویید و مرا دوست دارید کاری کنید که من آسوده باشم.
چهره‌ی ورونسکی درخشید.
من آسودگی ندارم و نمی‌توانم چیزی را که خودم هم ندارم به شما بدهم. من نمی‌توانم به خودم یا به شما به صورت دو آدم جدا فکر کنم. برای من شما و خودم یکی هستیم.
آنا: خوب این کار را برای من بکنید، دیگر اصلن این حرف‌ها را نزنید. ما برای هم دوستان مهربانی خواهیم بود.
ورونسکی: ما با هم دوست نخواهیم بود، خودتان خوب می‌دانید. ما یا شیرین‌کام‌ترین آدم‌ها خواهیم بود یا بدبخت‌ترین آن‌ها. و اختیار با شماست.
آنا می‌خواست چیزی بگوید اما ورونسکی حرفش را برید.
- من فقط یک تقاضا از شما دارم، حق امیدوار بودن. اجازه بدهید مثل حالا رنج بکشم. اگر این هم ممکن نیست به من امر کنید که بروم. خواهم رفت. اگر دیدارم برایتان ناخوشایند است، دیگر مرا نخواهید دید.


نا کارنینا- لئو تولستوی- ترجمه‌ی سروش حبیبی)

Timelessness of being...

بهار پشت در است. هنوز توی خانه ام نیامده. چمدان‌هایم را باز کرده ام اما هنوز دارم می چینم و جابجا می کنم. فکر کرده بودم بهار که بیاید من خیلی چیزهای بسیار دیگری را هم باید به فراموشی بسپارم. داستانی که در نگاه اول، یک روایت روزمره‌ی کار و زندگی بود اما در بطن آن نخهایی کشیده می شود و درسطحی دیگر، داستان را روایت می کند...

و با خودم امروز زمزمه می کردم: "چرا آن کسی که سهمی از روح آدم را برمی‌دارد، یادش می‌رود آن را سر جایش بگذارد؟"...

سیل رُها


... و بناهای جلیل و زیبای شهر، هرچه نزدیک نهر، از جانبِ جنوب و غربش و نیز معبدِ کلیسای مسیحیان را ویران کرد و در این واقعه، بیش از دو هزار آدمی مردند. بیشترشان به شب خفته بودند که ناگهان آب بر ایشان آمد و خفه شدند. چون شهر از صدای ناله‌ها مملو شد و چون ملک ابگر این صدمتی که شد بدید فرمود که همه‌ی آن صنعتگرانِ شهر دکاکین خود را از جانبِ نهر دورتر برند و کس دکانی از برای خویش به جانبِ نهر نسازد و به حکمتِ مساحان و خبرگان دکاکین را به قاعده‌ی عرضِ نهر دور نهادند و بر معیار قدیم افزودند که هرچند که [آب] بسیار و شدید باشد، عرضِ نهر از برایش تنگ نیاید که [نهر] آب را از ملتقای  بیست و پنج جریان از هر جانب می‌گیرد. ملک ابگر فرمود که همه‌ی آن کسان که شب را به جلوخوانها می‌گذرانند و به جانبِ نهر کار می‌کنند، از ماهِ تشرین قدم (آذر) تا نیسان (فروردین)، شب را به دکاکینشان نسپَرَند مگر شبگردان که شهر را می‌پایند، پنج از ایشان، همه‌ی زمستان، شب را به بارو سپرند، فراز آنجا که آب به شهر اندر می‌آید و چون دریافتند به شب و صدای آبهای بیرونِ [شهر] را شنیدند که به شهر داخل می‌شوند، و هر کس که آن صدا را بشنود و مهمل بگذارد و بیرون نیاید که «الحذر آب» به اهمال محکوم شود که فرمانِ مَلک را شکسته و این فرمان برقرار گشت از این زمان که چنین شد تا ابدالاباد. پس خداوندگارمان، ملک ابگر، فرمان داد که از برای سکونت ملوکانه کاخِ زمستانی بسازند در بت تَوْرا که همه‌ی زمستان را در آن بگذراند و به تابستان به ایوانِ نوی که از برایش در سرچشمه ساخته‌اند فروآید و نیز بزرگانش از برای سکونتِ خود ابنیه‌ای ساختند به محله‌‌ای که از برای شاه بود، به سوقِ علیا که بیت سَحَر خوانده می‌شود. از برای آنکه آرامشِ قدیمِ شهر برقرار شود، ملک ابگر فرمود که خراجِ معوقه‌ی اهل شهر و آنها که در دیه‌ها و مزارع ساکنند برداشته شود و خراجِ ایشان تا پنج سال، آنگاه که شهر به نفوس غنی و به ابنیه مزین شود موقوف شود. 

(عکس از علی شیربند)
یه شبی زار و پریشان
در میخانه زدم
ز غم هجر و فراقش
می سوزد جان و تنم

گفتمش باز کن ساقیِ من
منم آن مطرب خوش
که شکسته سازِ دلم

گفتمش می بده جام پیاپی بده
ز قرار رفته ازدست ، آمده است جان به لبم

تو ببین کاسه چشمم بنگر سرخی اشکم
بنگربنگر بنگر زحال مستم ز غم هجر و فراقت
چاک ، چاک است پیرهنم

گفتمش ساقی من بنواز این دل من
به سرم شور نماند
به فدایت جان و سرم
ساقی من


پ.ن. غیر این طرز این شعر را مخوان...

بت دیرین

آآآآآآخ از آن "جان" هایش...

آغاز 1398

و امسال را به نام "تو خود حجاب خودی شایا از میان برخیز" نامگذاری می کنم

All of life is a foreign country*

در تصویری مبهم و دور، بیست و یک ساله ام. در آن تابستان داغ مرداد تهران، بسی بی دریغ عاشقم. هوا داغ است و من از بیرون و درون ذوب می شوم. پلومرغ پخته ام و آورده ام پارک خانه ی هنرمندان. مردادماه است. پارک خانه ی هنرمندان هنوز اینهمه ساختمان ندارد و فضاهای خالی اش چشم نوازترند. گرمم است. با اینکه تجربه ی زندگی از سنم بزرگترم کرده، اما در چشم من ِ بیست و یک ساله، هنوز کلی راه مانده. ترسیده ام و نمی دانم آینده ام آمده؟ یا هنوز نیامده و من فقط منتظرش هستم؟ هنوز عشق پاسخ همه پرسشهاست و پنجشنبه روزی من تابلوی خط-نقاشی یی کشیده ام که غروبی را تصویر می کند و در زمینه ی دریای آبی رنگش خوش-نویسی کرده ام که:

دچار یعنی
عاشق
و فکر کن که چه تنهاست
اگر ماهی کوچک ، دچار آبی دریای بیکران باشد...

تابلو با قطع بزرگ هنوز هم روی دیوار خانه ی صفورا آویزان است و هرازگاهی مادرم گرد و خاکش را دستمال می کشد...

و حالا؟ برگشته ام به همان کنج آرام خودم در جزیره. سالها از بیست و یک سالگی ام می گذرد و من امروز دوباره از خودم پرسیدم آینده ام آمده؟ یا هنوز نیامده و من فقط منتظرش هستم؟!... سیگاری از کنج میز آشپزخانه برداشتم و لبخند محوی زیر لبم دوید که عمری دگر بباید احتمالن...

من آدمی هستم که برای رویایی که از ایران داشتم راهی ساختم و رفتمش. اما به رویایم هنوز هم نمی رسم چرا که خشتهای اولش را هی راست می چینم ولی زمین آنجا راست نیست و در سراشیب است و دسترنجم هی واژگون می شود. معماری نخوانده ام اما اینقدر می فهمم که پی ِ دیگری باید آنجا ساخت. طرزی که من ِ الانم نیستم حداقل. فلذا فعلن همینجا در کنجی خلوت در جزیره نشسته ام تا روزگاری عمری شاید دیگر...


*Jack Kerouac

به قول خانم گوگوش فرصت تولد دوباره نیست مردن دوباره ی من وقتشه...


Lawrence Talbott: I wish things were different.
Sir John Talbott: Never look back Lawrence, never look back. The past is wilderness of horrors.
 )Wolfman,  2009(

یک هفته ای میشود که برگشته ام به جزیره. مدتهاست دارم سعی می کنم تجربه ی چند ماه آخر کاری ام در ایران را فراموش کنم و یادم ببرم که چه حجمی از حقارت مشامم را زد. به این هم امیدوارم که زندگی در من نیروی قویتری دارد و لابد زود فراموشش می کنم...


"فقط دوست داشتن حفظم می کند
اما فایده اش چیست؟"...

(فروغ فرخزاد)



فایده ای نداشت. فروغ امروز مُرد...

لاهور از آنچه از دور به نظر می رسد بسیاااار زیباتر است


بالاخره اومدم پاکستان. همیشه همسایه ی کناری بود ولی هیچوقت ندیده بودمش. اینرا بگذار کنار مغزشویی از افراطی های پاکستان و هجمه ی عظیم و تصویر کج و کول میدیا از ناامنی، فقر و کثیفی از آن کشور.

و؟ پاکستان مرا به شگفتی انداخت. بخصوص لاهور. لاهور مرا شیفته ی خودش کرد. لاهور شهر تاریخی و بسیار شگفت انگیزیه. بیخود نیست انگلیسی های استعماری نرسیده عاشقش شدند و شد مقر اصلی شان. فصل خوبی رفتم. اسلام آباد سرد بود ولی لاهور بهاری. شهر قدیم لاهور و شهر جدید. معماری مغولی و انگلیسی ِ هندی شده. البته که حواسم بود به فاصله ی طبقاتی و فقر بارز شهر هم. با همه ی اینها اما، لاهور مرا که مغزشویی عظمایی شده بودم در تمام این سالها، به شددددت غافلگیر کرد. و من مدام مقایسه ای هم داشتم از تهران با لاهور. لاهور زنده تر، پویاتر، نمادها عیان تر و بسی آرامتر از تهران بود. مردمانی ساده تر، مهربانتر و خاکی تر. و چه زیبا هستند. مردمان لاهور، مرد و زن، واقعن زیبا هستند. 

رفتن و دیدن و یادگرفتن از لاهوری ها برای ایرانی ها؟ هایلی ریکامندد.

مُزمن‌ها، ماشین‌ هایی‌اند که توی‌ شان عیبی برداشته که نمی‌شود تعمیرش کرد. عیب‌ های کهنه‌ ای که سال‌ های متمادی سرِ صاحبشان را به سنگ زده‌اند*


من به احترام حس پروانه ای و نوستالژیکی که به این کشور داشتم و باید برایش حقی قائل می شدم، پا در رکاب کردم. آمدم خودم ببینم و زندگی اش کنم. هزاران فرسخ دورتر نایستاده باشم و گلو دریده باشم که لنگش کن. به این سرزمین حس تعلق متفاوتی دارم. می دانی؟ برای من، زندگی در لندن مثل یک ازدواج موفق توافقی می ماند. همه چیزش سرجایش است. از قبل طرف را مبسوط و سنجیده نگاه کرده ای، بالا و پایینش را بررسی کرده ای، سبک سنگین کرده ای، شرایط اقتصادی و خانوادگی اش را در نظر گرفته ای، کل خانواده رویش توافق دارند، به نظرت با معیارهایت جور بوده اند و بعد قبول کرده ای. آرامش نسبی خوبی داری در این رابطه و کارت را میکنی و بچه هایت را بزرگ می کنی و آینده، روشن تر است.

رابطه ام با ایران اما از جنس حمله های شدید و ملتهب عاشقانه به یک معشوق ابیوزر بی شعور و نفهم و حرامزاده است. تو را ابیوز که می کند هیچ، کتکت می زند و پولت را هم می چاپد. دل رنجیده و خونین از خانه می روی و تف می کنی که قلم پاهایم را خواهم شکست اگر بخواهم دوباره برگردم ولی با اینحال باز هم به او بر می گردی. به آن معشوق ابیوزر پشت می کنی و می گویی دیگر برنمی گردی، در حالی که می دانی باز هم برخواهی گشت. دوستش می داری و به او معتادی. و عاشقی دلیل نمی خواهد. تو را از آن گریزی نیست...

و خب! این رابطه سالم نیست. حداقل در طولانی مدت نیست. حالا نمی خواهم بگویم ایران بدترین جا بود که آمدم. نه. دنیادیده تر از این حرفهایم. با این حال، این بستر جان آدمی را می گیرد، خفه میکند. مدام در انکار و نافهمی. پذیرش و تسلیم. سکوت و هم‌ دستی. ما هنوز در این مرحله ایم و از از آن جان بدر نبرده‌ایم. ما همه هم‌ دست سکوتی بزرگ هستیم و بهای آن  را یک روز خواهیم پرداخت. کمال داود می گفت شری را که انجام داده ایم اما بیان نکرده ایم و به عهده نگرفته ‌ایم، بی شک آن را دوباره زندگی خواهیم کرد. و نیچه هم می گفت: "راز پدر را پسر فاش خواهد کرد."

 بیماری بزرگ ما این هم دستی ما در توافقی نانوشته است. یک رنگی. یک شکلی. هنوز هم عادت نکرده ام که چه همه یک شکل لباس می پوشیم. یک شکل آرایش می کنیم. بیماری ما متفق‌القولی‌ ست. خدایی یگانه، تفکری یگانه، این ما را خواهد کشت. ما با تحرک زندگی و تکثر زندگی ها مشکل داریم. اینجور ادامه بدهیم، دست ها و پاهایمان در پیری ای زودرس خشک خواهند شد. از من بپرسی می گویم، ایران به یک ارتوپد بسیار ورزیده و ماهر نیازمند است تا گره های کور تنش را تشخیص دهد، دستش را روی آن بگذارد و آرام بازشان کند. ولی به نظر تو چه می شود کرد با یک بیمار لجوج و یکدنده و زبان نفهم که تن به پزشک نمی دهد؟ نسخه برتابیدن پیشکش...


پرواز بر آشیانه‌ی فاخته- کن کیسی، چیف برامدون سرخپوست


2019 resolution:

1) Make.
2) Love.
3) Make love.