لاهور از آنچه از دور به نظر می رسد بسیاااار زیباتر است


بالاخره اومدم پاکستان. همیشه همسایه ی کناری بود ولی هیچوقت ندیده بودمش. اینرا بگذار کنار مغزشویی از افراطی های پاکستان و هجمه ی عظیم و تصویر کج و کول میدیا از ناامنی، فقر و کثیفی از آن کشور.

و؟ پاکستان مرا به شگفتی انداخت. بخصوص لاهور. لاهور مرا شیفته ی خودش کرد. لاهور شهر تاریخی و بسیار شگفت انگیزیه. بیخود نیست انگلیسی های استعماری نرسیده عاشقش شدند و شد مقر اصلی شان. فصل خوبی رفتم. اسلام آباد سرد بود ولی لاهور بهاری. شهر قدیم لاهور و شهر جدید. معماری مغولی و انگلیسی ِ هندی شده. البته که حواسم بود به فاصله ی طبقاتی و فقر بارز شهر هم. با همه ی اینها اما، لاهور مرا که مغزشویی عظمایی شده بودم در تمام این سالها، به شددددت غافلگیر کرد. و من مدام مقایسه ای هم داشتم از تهران با لاهور. لاهور زنده تر، پویاتر، نمادها عیان تر و بسی آرامتر از تهران بود. مردمانی ساده تر، مهربانتر و خاکی تر. و چه زیبا هستند. مردمان لاهور، مرد و زن، واقعن زیبا هستند. 

رفتن و دیدن و یادگرفتن از لاهوری ها برای ایرانی ها؟ هایلی ریکامندد.

مُزمن‌ها، ماشین‌ هایی‌اند که توی‌ شان عیبی برداشته که نمی‌شود تعمیرش کرد. عیب‌ های کهنه‌ ای که سال‌ های متمادی سرِ صاحبشان را به سنگ زده‌اند*


من به احترام حس پروانه ای و نوستالژیکی که به این کشور داشتم و باید برایش حقی قائل می شدم، پا در رکاب کردم. آمدم خودم ببینم و زندگی اش کنم. هزاران فرسخ دورتر نایستاده باشم و گلو دریده باشم که لنگش کن. به این سرزمین حس تعلق متفاوتی دارم. می دانی؟ برای من، زندگی در لندن مثل یک ازدواج موفق توافقی می ماند. همه چیزش سرجایش است. از قبل طرف را مبسوط و سنجیده نگاه کرده ای، بالا و پایینش را بررسی کرده ای، سبک سنگین کرده ای، شرایط اقتصادی و خانوادگی اش را در نظر گرفته ای، کل خانواده رویش توافق دارند، به نظرت با معیارهایت جور بوده اند و بعد قبول کرده ای. آرامش نسبی خوبی داری در این رابطه و کارت را میکنی و بچه هایت را بزرگ می کنی و آینده، روشن تر است.

رابطه ام با ایران اما از جنس حمله های شدید و ملتهب عاشقانه به یک معشوق ابیوزر بی شعور و نفهم و حرامزاده است. تو را ابیوز که می کند هیچ، کتکت می زند و پولت را هم می چاپد. دل رنجیده و خونین از خانه می روی و تف می کنی که قلم پاهایم را خواهم شکست اگر بخواهم دوباره برگردم ولی با اینحال باز هم به او بر می گردی. به آن معشوق ابیوزر پشت می کنی و می گویی دیگر برنمی گردی، در حالی که می دانی باز هم برخواهی گشت. دوستش می داری و به او معتادی. و عاشقی دلیل نمی خواهد. تو را از آن گریزی نیست...

و خب! این رابطه سالم نیست. حداقل در طولانی مدت نیست. حالا نمی خواهم بگویم ایران بدترین جا بود که آمدم. نه. دنیادیده تر از این حرفهایم. با این حال، این بستر جان آدمی را می گیرد، خفه میکند. مدام در انکار و نافهمی. پذیرش و تسلیم. سکوت و هم‌ دستی. ما هنوز در این مرحله ایم و از از آن جان بدر نبرده‌ایم. ما همه هم‌ دست سکوتی بزرگ هستیم و بهای آن  را یک روز خواهیم پرداخت. کمال داود می گفت شری را که انجام داده ایم اما بیان نکرده ایم و به عهده نگرفته ‌ایم، بی شک آن را دوباره زندگی خواهیم کرد. و نیچه هم می گفت: "راز پدر را پسر فاش خواهد کرد."

 بیماری بزرگ ما این هم دستی ما در توافقی نانوشته است. یک رنگی. یک شکلی. هنوز هم عادت نکرده ام که چه همه یک شکل لباس می پوشیم. یک شکل آرایش می کنیم. بیماری ما متفق‌القولی‌ ست. خدایی یگانه، تفکری یگانه، این ما را خواهد کشت. ما با تحرک زندگی و تکثر زندگی ها مشکل داریم. اینجور ادامه بدهیم، دست ها و پاهایمان در پیری ای زودرس خشک خواهند شد. از من بپرسی می گویم، ایران به یک ارتوپد بسیار ورزیده و ماهر نیازمند است تا گره های کور تنش را تشخیص دهد، دستش را روی آن بگذارد و آرام بازشان کند. ولی به نظر تو چه می شود کرد با یک بیمار لجوج و یکدنده و زبان نفهم که تن به پزشک نمی دهد؟ نسخه برتابیدن پیشکش...


پرواز بر آشیانه‌ی فاخته- کن کیسی، چیف برامدون سرخپوست


2019 resolution:

1) Make.
2) Love.
3) Make love.