بهار پشت در است. هنوز توی خانه ام نیامده. چمدانهایم
را باز کرده ام اما هنوز دارم می چینم و جابجا می کنم. فکر کرده بودم بهار که بیاید
من خیلی چیزهای بسیار دیگری را هم باید به فراموشی بسپارم. داستانی که در نگاه اول،
یک روایت روزمرهی کار و زندگی بود اما در بطن آن نخهایی کشیده می شود و درسطحی دیگر، داستان را روایت می کند...
و با خودم
امروز زمزمه می کردم: "چرا آن کسی که سهمی از روح آدم را برمیدارد،
یادش میرود آن را سر جایش بگذارد؟"...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر