در یک مهمانی،
یکی از اعیان به دیگری-
"این داستان عشق مثل مخملک است. مرضی است
که همه باید بگیرند. وقتی گرفتی خیالت راحت است."
در گوشه ای
دیگر از همان مهمانی-
آنا به نجوا گفت: اگر راست میگویید و مرا دوست
دارید کاری کنید که من آسوده باشم.
چهرهی ورونسکی درخشید.
- من آسودگی ندارم و نمیتوانم چیزی را
که خودم هم ندارم به شما بدهم. من نمیتوانم به خودم یا به شما به صورت دو آدم جدا
فکر کنم. برای من شما و خودم یکی هستیم.
آنا: خوب این کار را برای من بکنید، دیگر اصلن
این حرفها را نزنید. ما برای هم دوستان مهربانی خواهیم بود.
ورونسکی: ما با هم دوست نخواهیم بود، خودتان
خوب میدانید. ما یا شیرینکامترین آدمها خواهیم بود یا بدبختترین آنها. و اختیار
با شماست.
آنا میخواست چیزی بگوید اما ورونسکی حرفش را
برید.
- من فقط یک تقاضا از شما دارم، حق امیدوار
بودن. اجازه بدهید مثل حالا رنج بکشم. اگر این هم ممکن نیست به من امر کنید که
بروم. خواهم رفت. اگر دیدارم برایتان ناخوشایند است، دیگر مرا نخواهید دید.
(آنا کارنینا- لئو تولستوی- ترجمهی سروش حبیبی)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر