بوسه ی طلبیده و چند پاره سکوت...

ما بندگان ِ یاغی... و خدا انتقام سختی از ما گرفت... آنهم سرِ یک سیب... خدا نیست که اصلن...
...
...

ولادیمیر عزیزم،

بگذار برایت بنویسم که علت دیر خبر دادنم چیست. راستش را بخواهی روزهای کندی بر من می روند. اینروزها دچار مکثم. دچار وقفه... وقفه ای در رویارویی با چیزی که دقیقن نمیدانم اسمش چیست. شاید با یک خالی. با یک نبود...

شوهر خاله ام که در استخر غرق شده بود و مرده بود، سال 78، ابراهیم، پسرش، خردسال بود. 5 ساله بود. مانده بودند که چه بگویند. مادربزرگم حرفی زد که دیگران گوش ندادند اما من خوب یادم ماند. گفت "مرگ را از بچه‌ پنهان نکنید. بیاوریدش سرِ گورِ پدرش. بگذارید با چشم خودش ببیند آن که تا دیروز بابا بود، نه در سفر است نه در آسمان و نه در بهشت، که  از امشب زیر این خاک می‌آرامد. بگذارید هرچه می‌خواهد ضجه بزند و اشک بریزد، اما فرداروز "رفته" را از خدا و تقدیر و آسمان طلب نکند. که تا آخر عمر منتظر نماند روزی آن در باز شود و رفته، بازگردد." مادربزرگم زن عجیبی بود...

من؟ زنی در خود تنیده و سخت... زنی که دوام آورده... گرچه به سخت جانی ام این گمان نبود... و هر مواجهه با موجهایی چنین سهمگین، هراس غریبی در من افکنده و به صخره هایم کوبیده. ولی خوبیش این است: حسرتی ندارم. همیشه تمام بوده ام...

و حالا...
"برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم که بهتر ببیندمان
و دلی که بتواند و طاقت بیاورد"...
صمیمانه...

پ.ن. حالا کمی بخند... تشنه ی خنده ی نگاهتم...
می بوسمت...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر