تا ابد باقی نماند می به مینای شکسته...

...

"واحد دلتنگی زمان نیست، منم"...

با آقای میم دوباره حرف زدم. حرف زدن هایی که خراش می دهد. جانم را. حتی جسمم را. بعد فکر کردم به تابستان بیست سال پیش که جانم از عشق به لبم رسیده بود و چه بی محابا عاشق بودم. دنیایم خلاصه می شد در "او" و او برای دنیایم اصلن هم کم نبود که هیچ، از جانم سرریز هم می شد. مرداد بود، داغ بود، من اما از تابستان داغتر بودم و برای همین ساعتها زیر آفتاب راه می رفتم و نمی سوختم...

حالا؟ عشق برایم حکایت "خیلی دور خیلی نزدیک" است. گاه در دوردست ها می بینمش ولی از خود می پرسم که سراب نیست؟ 

عشق آن تابستان، به زمستان هم کشید به دو بهار دیگر هم کشید و شعله ‌اش باقی ماند. تلقی من از عشق. شعله ای که گاهی گرم و گیرا و گاهی کم بنیه و کم جان، همچنان زنده است. ولی سال هایی که گذشت و جان هایی که رفت، فکر و تن مرا برای نگه داشتن آن شعله کم رمق و کم توان کرده...

و جان دلم! نکته ی تستی راز دل های شکسته هم این است: تا ابد باقی نماند می به مینای شکسته...

سعدی به سعی شایا

آتش خشم تو برد آبِ منِ خاک‌آلود
بعد ازین باد به گوش تو رساند خبرم

...