1. نشسته ام پشت
میز کارم. یک جمعه ی خلوت است در داخل و خاکستری و تا خرخره در ابر بیرون پنجره. مدتهاست
اینجا ننوشته ام. حداقل مدتهاست اینگونه ننشسته ام به شرح حال. مدتهاست که آن حس
غریبی که تو را می کشاند به نوشتن و آن جریان خونِ لازم برای نوشتنی از این طرز
زیر پوست سرانگشتانم را نداشته ام و بطور کلی و به طرز غمناکی دچار این نوع از کم
خونی شده ام. نه که حواسم به خودم نباشد، نه. دکتر هم رفته ام. اما یا این بیماری
درمان ندارد یا لامصبها تشخیص نمی دهند...
2. امروز اما سینه ام خیس است. چیزی حوالی نافم
گرداب می شود و مرا از کار انداخته. مقاومتم بیهوده بود. فلذا همه ی فایل های کاری
را یک به یک بستم، یک فایل ورد جدید باز کردم و فونت سمت راست صفحه را گذاشتم روی
فارسی.
3. دیروز سعید را بردند. سعید دوچرخه ام بود. از
توی کریدور خانه بردندش. با کلاه ایمنی و دستکش ها و عینک. پک کامل. دلم برایش فقط
تنگ نشد. گرفت. و تا اطلاع ثانوی آواره ی متروها و خیابانهایم. مرکبم را بردند.
4. مرگ به معنای اتمام "بودن" نیست. به معنای
اتمام "حضور" است. دوستی داشتم به اسم مصطفی. چند باری بیشتر ندیده بودمش اما همان
چند بار آنقدر چگال بود و از زندگی فشرده، که اگر پخشش می کردی اندازه ی یک زندگی، بلند
بود. مصطفی مرد. و وقتی مرد، بودنش در من رنگ دیگری و ادامه ی دیگری گرفت...
5. دلم برای آریا تنگ می شود. فقط تنگ نه. گرفته
هم... آریا از آن آدمهایم است که هیچ وقت حضور نداشت اما همیشه بود...
6. دوباره برگشته ام سر کار پژوهشی و آکادمیکم
در قلب لندن. با اینکه یکسال می شود از استعفای کار ایرانم می گذرد اما متوجهم که
از همه اش هنوز نگذشته ام. رگه هایی از آن در من ته نشین شده، رسوب کرده و دارم
تلاش عظمایی می کنم که این لخته نبندد. رگ های قلبم را نگیرد. سکته ام ندهد...
7. به پنجره ی مه گرفته نگاهی می کنم. عبدی پور
جایی گفته بود: "کَل محمود با بغض چهار بار یاد خدا آورد که تو خیلی بزرگی. و
به نظرم یادش آورد که متناسب با بزرگی ات رفتار نمی کنی حضرت حق".
8. و گفت مرا سه مصیبت افتاده است: هر یک از
دیگر صعب تر. گفتند کدام است؟ گفت آنکه حق از دلم برفت. گفت ازین سخت تر چه بود؟
گفت آنکه باطل بجای حق نشست. گفتند سیّم چه بود؟ گفت آنکه مرا درد این نگرفته که علاج
و درمان آن کنم و چنین فارغ نباشم (ابوبکر شبلی). من؟ همان فراغت...
9. معلوم است. افسردگی نه، که فرسودگی پس از زایمان گرفته ام...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر