فرق من و آن مرد در رمان هاست. من رمان خوان قهاری هستم و او؟
اصلن رمان نمی خواند. رمان برایش فانتزی است. واقعی نیست. من؟ غرق می شوم در واژه
ها، صفحه ها و داستان. او؟ رمان به دست هایش نمی چسبد. من؟ زندگی ام می شود آن آدم
ها، شخصیت ها. می نشینم در درون آن مرد، آن زن. و از آن درون، نگاه می کنم جهان
را. اگر رمانی/داستانی به دلم بنشیند، دیگر بستری می شوم. خوابم و بیداری ام با آن
رمان است. آخرین رمانی که بستری ام کرد، 5 روز یک کله که خواب و بیداری ام در ته
چاهی در کوچه ی بن بستی در حیاط خانه ای متروکه گذشت، The Wind-Up Bird Chronicleموراکامی بود.
تابستان همین امسال...
رمان، آن مرد را نمی بَرَد، مرا اما قرن هاست که
برده است. جوری که از بعضی هاشان دیگر برنگشتم. بعضی هاشان درونی ترین زندگی مرا زندگی
کردند (مثل همین رمان موراکامی)، بعضی هاشان اما سرم را چرخاندند و به عمیق ترین
وجه ممکن ِ انسانی گفتند راه اینوره خانوم. لنز چشمام رو به جاهای دیگری و طرزهای دیگری
که در زاویه ی نگاهم نبود و ندیده بودم، تنظیم کردند. و من جانی دارم که با رمان
پذیراترینه. فیلم ها هم البته که روی من تاثیر گذارند، اما نه به ماندگاری رمان
ها. من این قابلیت را دارم که بتوانم ساعت ها و روزها با شخصیت های رمانی زندگی می
کنم و گاه حتی جنبه هایی از همان را خودم نقش بگیرم. آن شوم. گاه حتی مچ خودم را
می گیرم که مثلن ای بابا ایوان! تو الان چیکار می کردی تو این موقعیت؟ خمیرم با
رمان ِ مرغوب، خوب ورز می خورد و چه بسا کامل چیز دیگری تحویل داده شود. آن مرد
اما بسیار کتابخوان است ولی فلسفه می خواند. رمان به کارش نمی آید فلذا به نظرش من
"واقعی" زندگی نمی کنم. در دنیای سوررئال درونم بسر می برم و قبول هم
نمی کنم و بیرون هم نمی آیم.
آن مرد راست می گوید. ولی این حقیقت را در من
تغییر نمی دهد که هیچ دوست ندارم از آن دنیای سوررئال بیرون بیایم و واقعی شوم.
البته اگر دقیق تر نگاه کند می بیند که من واقعیتم همین زندگی کردن در سوررئال
هاست. رهایم کند لابلای همین نقاشی آبستره لدفن...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر