نشستم ویدئوی اجرای تازه ی محسن نامجو در استکهلم با گروه اودیسه را دو بار
کامل دیدم. کنسرتی که یک جورهایی تاریخچه و گرامیداشت کارهای تک نامجو هم هست. یک
جاهایی از ویدئو رو هی برگشتم عقب هی دوباره دیدم. بارها و بارها. نه که دوباره
شنیدم. هی دوباره دیدم. هی زوم کردم روی چهره ی محسن. هی روی طرز دست هایش، افتادگی شانه
ها، حرکت چشم ها، باز و بسته شدن پلک ها و عوض شدن رنگ پوستش وقتی آنهمه صدایش
قدرت اوج دارد.
دو خواننده هستند در دنیای موسیقی ایران که من با تماشایشان سینه ام خیس می
شود. یکیش شجریان پدر است و دیگری محسن نامجو. می گویم تماشایشان. نمی گویم
شنیدنشان. بین این دو فرقی بزرگ است. مثلن خانم هایده هم نزد من خیلی یگانه است. اما شنیدنش مرا می بَرَد. ویدئوهای خوبی هم البته از هایده نیست. باشد هم
دیدنش مرا نمی بَرَد. بماند که او صدای خاص دوران من نیست.
این طرز ِ تماشا را با نامجو حتی بیشتر از شجریان دارم. شاید چون همنسل من
است. من تک تک خطوط چهره ی این مرد را می جورم و چه بسا رد دردها و طرزهای بسیار نزدیک به خودم و همنسلان خودم را در چهره و طرز او پیدا می کنم. و به گمانم به همین خاطر هم
هست که تماشایش این چنین سینه ام را خیس می کند. نامجو در این ویدئو، تکیده و خم،
با متانت می ایستد، نگاهش وزین است. درست همان گاه که چشمهایش شیطنت می گیرند، خط
بعدی ِ رگ های حنجره اش صدای کشیدگی ِ سیم های رنج می دهند، و درست همان گاه که خطوط پیشانی اش به
واژه های اعتراض گُر می گیرند و بالا می آیند، دستهایش از مچ می افتند و استیصال
را تصویر می کنند. من از نصفه ی دقیقه ی 28 تا آخر دقیقه ی 29 را چندبار برگشته
باشم و طرزش را دیده باشم حق مطلب اداست؟ این یک دقیقه من را یاد این کار تایگرلیلیز هم می اندازد.
نامجو خودش گفته بود که می خواسته موسیقی ایرانی را از آن حالت سکون ِ سنتی اش
بلند کند، با قطعات پرفورمنس اجرا کند، و به حرکت آید. کاش یکی به او برساند که یک
آدمی هم هست که نه فقط می نشیند موسیقی ات را در این صحنه ی پرفورمنس می بیند، که
برای این زن، خود تو، آن هندسه ای که خطوط تنت را شکل می دهد، آن طرزی که تنت را
راه می بری، آن طرز تمامن مخصوص ادای اصوات، آن رگ پررنگ پیشانی
ات به وقت اوج، آن تکانه های حنجره، آن طرز چشمها، آن خراش ها و خراشیدگی ها، همه
و همه در تکیدگی آن تن، پرفورمنس هستی این زن است که اینطور سینه اش را
نمناک و جاری می کند. من نه اهل ارتباطات مجازی ام، نه سوشال مدیا. کاش یکی از
شماها ولی بردارد و به او برساند که زنی در خیابان چارلوود استریت، در قرنطینه ی
شهر با چهره ای آخرالزمانی، کلاهش را با چشمانی تر و سینه ای نمناک برایت مدتهاست
که برداشته...
...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر