امروز وحید برام یه شونه تخم مرغ آورد. لطف زیاد. تخم مرغ از اون اقلامیه که از روز اول که همه پنیک کرده بودن، نایاب شد در این کشور! و هنوز هم تخم مرغ هیچ جا گیر نمیاد. 

تا حالا، اینهمه سال تو این کشور زندگی کرده م، یه شونه کامل تخم مرغ نخریده بودم. ماکزیمم 12 تایی. دیدم زیادمه و می دونستم که لیز، همسایه ی طبقه ی بالایی م، یه هفته است که رفته تو قرنطینه بخاطر تب و خستگی و نشانه های دست اول کرونا. چند دونه تخم مرغ چیدم توی یک پیاله و بردم بالا گذاشتم رو زمین پشت در خونه ش و رو موبایل بهش پیام دادم که برات تخم مرغ گذاشتم بیرون در، برشون دار. بعد کلی تشکر برام پیام گذاشته که:

I never could imagine, and I didn’t know a bowl of eggs could make me feel so happy!

براش نوشتم: آره لیز! چنین روزگار سوررآلی رو زندگی می کنیم!


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر