خدایا! پروردگارا! نَگا و اگر نمی ‌توانی، آرام‌ تر بِگا!*

آدمی از جنس من که مفاهیم و واژه ها و تاریخ و معنا، کارش است، یعنی از کلمه، نان استخراج می کند، خوب می داند که معنا و بار واژه ها در مکان ها و زمان های مختلف تغییر می کند. یک روز در ایران کلاس درسی داشتم که خواستم به فارسی زبانها با مثال، حد این دگردیسی را بگویم. مثالی زدم از واژه ی "مزخرف". مزخرف در فارسی ِ امروز ما ایرانی ها، مزخرف است دیگر. ولی دوست سوریه ای دارم که آمده بود ایران فارسی یاد بگیرد. گفت این معنای "مزخرف" را شما از کجایتان درآورده اید؟ مزخرف به عربی و در زبان مبدا یعنی "آذین بسته شده، دکور شده، نفیس". به خلیفه ی عباسی "قرآن المزخرف" هدیه می داده اند. کلاس خندید.

امروز به "بدبختی" فکر می کنم. بدبخت در نظر من کسی است که رنج می کشد اما نمی‌داند از چه رنج می‌ کشد یا بهتر، نمی داند رنجش از چیست ولی می داند هست و فقط می تواند اشاره کند که هست. مثل خود واژه ی "حقیقت". این معنا و این میزان بار بدبختی البته برای قبل از شکستن پایم است. الان بدبختی ِ درد و نشستن و کلافگی مدام هم قاطی چسبناکی اش شده و بدبختی را جور دیگری رسوب داده. 7 هفته پیش تر، بدبختی هایم را مشت مشت در جیب هایم می ریختم و شروع می کردم به راه رفتن. راه می رفتم و دانه دانه با هر قدم، یکی را از جیبم بیرون می انداختم. مسیر برگشت را هم همیشه متفاوت از مسیر رفت انتخاب می کردم که ریخته ها را نبینم. جواب می داد. طرز من بود. حالا؟ از همچین آدمی پا را بگیرید. دیگر خودتان حجم بدبختی زن را محاسبه نمایید.



* جایی سالها پیش این مناجات درخور را دیده بودم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر