شاهرخ مسکوب در "روزها در راه"ش، جایی درددل می
کند، مغموم و مستاصل از وضعیتی که در آن گرفتار است می نویسد که "مشکل من این است که نه میتوانم دنیا را عوض کنم و نه این را که هست بپذیرم"...
این چند وقته، که من آن را
"عصر کرونا" نامگذاری کرده ام، از همین جنس استیصال ِ مسکوبی است. حتی بدتر. مرجان دوستم
پریروز گفت الان حال زندانی ها را می فهمم. از آن سوی دالان تلگرام خندیدم که زندانی
حالش از حال ِ این روزها بهتر است. ته ِ تونل را می بیند. می داند چند روز قرار است توی
سلولش بماند. یک روزی هست که برای زندانی، خطی می شود و روزهای زندان و زندگی در
بیرون ِ آن چهاردیواری را به قبل و بعد از خود تقسیم می کند. خیلی بولد و واضح و مشخص. الان چه؟ آن قدر مه آلود و تاریک است که اگر نوری هم ته تونل
هست، معلوم نیست. نمی دانیم. پرسید ناامید شدی؟ گفتم امید؟ من ناامیدترین پاندورای
جهانم که آن جعبه همچنان نزد من است. گفت چی؟ خندیدم که هیچ چی. بگذریم. گذشت.
در افسانههای یونانی آمده است که پاندورا نخستین
زنی بود که آفریده شد و خدایان جعبه ای به او سپردند که در آن همۀ بلایا، غمها،
شومیها و مصیبتها محبوس بود. میگویند پاندورا یک روز از سر کنجکاوی جعبه را باز کرد و مصیبتها و غمها و بلاها و شومی ها از آن بیرون جستند که تا ابد دامنگیر انسانها شوند. پاندورا
از بیرون جهیدن بدیها ترسید و با عجله در جعبه را بست. اما دیگر جعبه خالی شده بود
و بدی ها در فضا پخش شده بودند، اما چیز کوچکی ته جعبه مانده بود که جای زیادی هم نمی
گرفت، چیزی که مثل دیگر چیزهای بد بیرون نرفت و ته جعبه ماند. "امید"
تنها چیزی بود که ته جعبه مانده بود...