شاهرخ مسکوب در "روزها در راه"ش، جایی درددل می کند، مغموم و مستاصل از وضعیتی که در آن گرفتار است می نویسد که "مشکل من این است که نه میتوانم دنیا را عوض کنم و نه این را که هست بپذیرم"...
این چند وقته، که من آن را "عصر کرونا" نامگذاری کرده ام، از همین جنس استیصال ِ مسکوبی است. حتی بدتر. مرجان دوستم پریروز گفت الان حال زندانی ها را می فهمم. از آن سوی دالان تلگرام خندیدم که زندانی حالش از حال ِ این روزها بهتر است. ته ِ تونل را می بیند. می داند چند روز قرار است توی سلولش بماند. یک روزی هست که برای زندانی، خطی می شود و روزهای زندان و زندگی در بیرون ِ آن چهاردیواری را به قبل و بعد از خود تقسیم می کند. خیلی بولد و واضح و مشخص. الان چه؟ آن قدر مه آلود و تاریک است که اگر نوری هم ته تونل هست، معلوم نیست. نمی دانیم. پرسید ناامید شدی؟ گفتم امید؟ من ناامیدترین پاندورای جهانم که آن جعبه همچنان نزد من است. گفت چی؟ خندیدم که هیچ چی. بگذریم. گذشت.