در را که بستم، من خود به چشم خویشتن دیدم که دلم هم با او رفت. لحظه ای پشت در مکث کردم. دستم را بالا گرفتم و پیرهن تنم را که بوی تنش را می دهد، عمیق بو کشیدم...
نشسته ام پشت لپتاپم. مرد که می رفت
گفت امروز اولین روز عاشقی طولانی مان بود. راست می گفت. تا به امروز، یک روز کامل
را با هم نگذرانده بودیم. گفت تاریخش را ثبت کنیم در تاریخ شخصی مان. گفتم حتمن می
نویسمش.
06 آوریل 2023. 18 فروردین 1402 به تقویم من و 18 حمل 1402 به تقویم مرد...
...
...
در کنار آن "از یکجایی به بعدها"،
یکجایی هم به بعد نیست! تنها لحظاتیست، که در وسط تمام این هیاهوها،
مکثی میکنی و در گوش چپ مرد زمزمه می کنی که "کاش امروز تمام نشود". یک
لحظه چشمانم را بسته بودم و آرزو کرده بودم که همهچیز همانطوری که همین حالا
هستند باقی بمانند سر جای خودشان. این لحظه را قاب کنم و همینطوری برای ابد نگهش
دارم. مرد خندید و با آن صدایش که آوازش به جانم می ریزد سرخوشانه گفت: "امروز
هم تمام می شود. غمی نیست. باز فردایی از راه می رسد". لبم کنج لاله ی گوشش مکثی
طولانی کرد.
حتی در اوج ناپختگی و نابالغی به
"سرنوشت" پوزخند نزده ام. اما حالاست که میتوانم به سطحی از تقدیر معتقد
باشم که درک کنم جلوی بسیاری از جریانهای زندگی نمیشود ایستاد. تو را با خود می
برد. موج موج. با اینحال غافلگیر شده ام. هزار سال این در گمانم هم نبود. همچنان در آغوش، نجوا کردم که "قرار بر عاشقی ام اما نبود". و خودم خندیدم و ادامه دادم که "لابد بعدن قرار شد!"
آدمی که سکوت کرد، آدمی که دیگر نجنگید و به یکباره حرف نزدن را
انتخاب کرد، موجود حیرت انگیز و ترسناکی است. تاریخچهاش اینطور است که یکروز بیدار
شد و نگاه کرد و دید مچاله شده، لای در مانده اما فریاد نکشیده، جیغ نزده، جماعتی
را صدا نکرده. روزها و روزها و ماهها و ماهها نشسته، سوختهها را زل زده، بو کشیده،
مزه کرده. تنهایی مطلقاش را دست زده، خراش داده، درد درونش پیچیده و بعد آرام
آرام ساکت شده. این آدم سکوت، صبح به صبح بیدار شده، پانسمان زخمهای پنهاناش را
عوض کرده، لباس پوشیده، قفلی بر دل و لبخندی بر چهره اش زده و از در خانه بیرون
رفته. سال ها، سال های آزگار...
دوست خواهرم پرسیده بوده حال خواهرت شایا خوبه؟ در آمریکا دیده بودمش. گفته
بوده: "آره. مثل همیشه خوش و خندانه. سرش حسابی گرمه با کارش. کارش رو دوست داره
و حسابی مشغوله". وقتی می گفت با خواهرم خندیده بودم ولی نگفته بودم که برایش بگو:
...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر